نقد و بررسی
بیرونمشخصات
ناشر
هوپا
نویسنده
امیر عباسیان
قطع کتاب
رقعی
نوع جلد
شومیز
سال چاپ
1399
نوبت چاپ
دوم
تعداد صفحات
248
کتاب بیرون نوشته امیر عباسیان توسط انتشارات هوپا به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان نوجوان
بیرون سرگذشت شخصیتی به نام آتیلاست. آتیلا در کودکی مادرش را از دست میدهد و همین موضوع باعث میشود زندگی او و پدرش تغییر کند. وجود آتیلا با خشم و سرخوردگی همزاد میشود. هرچه بزرگتر میشود مشکلاتش با پدر بیشتر میشود. پدری که پس از مرگ همسرش، علاقهای به بیرونرفتن از خانه ندارد و ترجیح میدهد در اتاق خودش کار کند. درگیریهای آتیلا و پدر آنقدر زیاد میشود که آتیلا تصمیم میگیرد از خانه فرار کند. سوار قطار میشود و خودش را به رودخانهٔ ارس میرساند. از اینجا به بعد زندگی آتیلا دستخوش اتفاقات گوناگونی میشود که باید ببینیم چطور از پس آنها برمیآید. داستان بیرون پر است از فضاسازیهای فراوان و سرشار و گفتوگوهای خواندنی؛ به همین دلیل خواندن آن درست شبیه این است که یک فیلم میبینید با وقایع پشتسرهم و هیجانانگیز.
بخشی از متن کتاب
تمام عصر، تمام شب، تمام شام، تمام نفسهایم، تمام نگاهها، تمامِ وقتی که نشسته بودم و مسیح را نگاه میکردم، تنم کِرخت بود. انگار تمام خستگیهای این سفر یکجا جمع شده بودند توی پاهایم. شبیه وقتی که بهش وزنه آویزان کرده باشند. یا مثلاً انگار توی تمام رگهایم سرب تزریق کرده باشند، سرب جذب بدنم شده باشد، مثل چربی پشت پوست.
شب مثل همیشه آتش، ولی سکوت آدمها بیشتر. آدمها حلقهٔ همیشگی را ندارند، انگار خوششان نمیآید دیگر از هم. جداجدا از هم نشستهاند. میترسم پشتسر مسیح حرف بزنند، پشتسر من حرف بزنند. میترسم یکیشان، مثلاً نشاط، اساماس بدهد به مهرگان و آمار دعوا را بدهد. هوا بوی علف و خاک مرطوب میدهد، بوی تازگی، بوی خیلی تازگی. باید بلند بشوم بروم سمت آتش که گرم بشوم یککم شاید. بس که نشستم، سرما دوید توی تنم. گرسنهام، از عصر تا الان میلم به چیزی نرفته. مثل سرماخوردهها، دربهدر دنبال یک چیزی بودم که گرم بشوم. یک چیزی که کمرم را گرم کند، بازوهایم را گرم کند. اینجور موقعها، فقط باید برگر خورد، از آنها که مزهٔ آب پیاز و روغنش قاتی میشود توی هم؛ برگر هاکوپیان. یکی، دو تا. بعد هدفون بگذاری توی گوشت: این مای پِلِیس: کلد پِلی.
لیلا قد یک سیخ برایم نگه داشته. چپانده لای نان روغنی. سرد است ساندویچ، سیخ را میکنم تویش، یک طوری که نریزد چیزی ازش. میگیرمش روی آتش. چهار دقیقه بعد، قفل آروارههایم میشکند و طعم نان و گوشت میرود توی تمام بدنم.
نگاهشان میکنم.آدمهایی که باهاشان آمدهام تا اینجا را خوب نگاه میکنم: شش روز با اینها. چقدر دلم میخواست باهاشان حرف میزدم، چقدر دلم میخواست من هم مثل همهٔ اینها یک زندگی ساده و راحت داشته باشم. مثل اینها آمده باشم برای خوشگذرانی، برای ورزش، برای انجام یک کار مثلاً خفن، برای دورشدن از تهران، از شهر، برای دیدن طبیعت، برای لذتبردن از طبیعت، از این کارهایی که آدمبزرگها میکنند برای بهترشدن حالشان.
من این کار را کردم که چی بشوم؟ نمیدانم. فقط بدون هیچ فکری موهایم را رنگ کردم، قیافهام را عوض کردم، کارت اِبی را کش رفتم، یکهویی زدم بیرون، که چی بشوم؟ که زندگیام را عوض کنم؟ نمیشد بمانم پیش اِبی و زندگیام را عوض کنم؟ مثلاً میماندم و خودم را پرت میکردم از یک جایی پایین. آنوقت آمبولانس میآمد، زنگ میزدند بهش، میگفتند بیا. خبر خودکشی اگر میشنید، دلواپس میشد. خبر خودکشی اگر میشنید، دست و پایش میلرزید، غبغبش میلرزید و آن مانیتور مزخرف را ول میکرد و میزد بیرون.
0دیدگاه