نقد و بررسی
مهنامشخصات
ناشر
نشرعلی
نویسنده
هاجر رادک
قطع کتاب
رقعی
نوع جلد
شومیز
سال چاپ
1390
نوبت چاپ
سوم
تعداد صفحات
664
کتاب مهنا نوشته هاجر رادک، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, ادبیات داستانی, داستان ایرانی
دیشب باز دوباره همان رویا به سراغم آمد. همون رویای همیشگی ، تو خونه ی قدیمی پدر جون . گرگم به هوا ، قایم باشک ، دنبال بازی و وسطی ، باز همان جا ، همون صدای آشنا ، همون بچه ها و من و مهنا.
من داشتم دنبال بچه ها می دویدم گرگ شده بودم یک دفعه دستم به دست مهنا رسید. تا اومدم بگیرمش یک دفعه یک نفر من رو هل داد و با سر به حوض کنار باغچه خوردم ، وقتی برگشتم ببینم کیه همان چشم های پر شیطنت من رو نگاه کرد و گفت :
مگه نگفتم به مهنای من کار نداشته باش! حقته.
صداها تو گوشم می پیچید ، رفتم جلوی آیینه خودم رو ببینم که به جای صورت خون آلود خودم توی آیینه صورت خون آلود مهنا بود. از دیدنش شروع به جیغ زدن کردم و همون موقع احساس کردم که یکی با دست داره منو تکون می ده، تا چشم باز کردم صورت کک و مکی و خواب آلود بئا رو جلو چشمم دیدم ، ترسیده بود و داشت با دستمال صورت منو مرطوب می کرد. وقتی دید چشم هامو باز کردم شروع کرد تند تند حرف زدن،
من که تو اون لحظه زبان مادریم هم یادم رفته بود ، چه برسه به زبان اون که با اون لهجه آلمانی سعی داشت انگلیسی صحبت کند
به زحمت لبخند زدم تا خیالش راحت بشه و دوباره چشم هام رو بستم ، بعد از چند دقیقه که دوباره چشم هامو باز کردم دیدم روی تختش نشسته و هنوز به من زل زده به زحمت نشستم و به او گفتم
معذرت می خوام بئا ، بگیر بخواب.
بئاتریس در حالی که منو خیره نگاهم می کرد گفت :
دوباره چی شده مثل سال اول اومدنت شدی ، نکنه به اون تلفن های مشکوک ربط داره .
با این حرف بئاتریس تازه یاد تلفن غروب افتادم اما به روم نیاوردم، گفتم :
بگیر بخواب به چه چیزهایی که گیر نمی دی.
آن قدر تو حال خودم بودم که نفهمیدم دارم باهاش فارسی صحبت می کنم و دوباره مجبور شدم جمله ام رو براش ترجمه کنم. دیدم باز منتظر یک جواب از منه ، پشتم رو بهش کردم و خودم رو به خواب زدم ، اما دیگه خواب به سراغم نیومد، مگر فکر کردن به همون خواب های تکراری … نمی دونم چند ساعت به همون حالت گذشت فقط فهمیدم که هوا داره روشن می شده ، یک دفعه یادم افتاد اون روز باید صبح زود بیرون می رفتم و هیچ لباس اتو کشیده ای نداشتم ، شب قبل اون قدر فکرم مشغول بود که این کار رو به صبح موکول کرده بودم.
نیم خیز شدم ساعت رو نگاه کردم 5:45 بود. تند تند بلند شدم ، دست و صورتم رو شستم و سراغ لباسم رفتم. همش پیش خودم غر می زدم که چرا لباسم را مثل همیشه یه خشک شویی نداده ، و مثل زمان قدیم هوس کرده بودم همه رو خودم بشورم. از فکرم به خنده افتادم ” زمان قدیم ” !
از صدای بئاتریس که می گفت حالت خوبه به خودم اومدم ، فهمیدم داشتم با صدای بلند فکر می کردم. گفتم :
خوبم ، ببخش بعد از مدت ها پیشم اومدی نذاشتم خوب بخوابی. لبخندی زد که تمام دندان های رویش رو بهم نشون داد و با بی خیالی شانه هاش رو بالا انداخت و گفت :
( به قول خودت ” بی خیال رفیق” )
از شنیدن این جمله باز به گذشته رفتم ، باز به همون دوران ولی سریع خودم رو سرزنش کردم و برگشتم ، اصلا امروز وقت این کارها رو نداشتم .
شروع کردم برنامه خودم رو مرور کردن. امروز صبح ساعت 7 باید برای کارآموزی به بیمارستان کودکان می رفتم ، غروب باید به کتابخونه سری می زدم ، شب هم مهمون خونه ی دایی بهادر بودم ، امشب تولد پیام ! از یک ماه قبل به من گفته بود ، من هم بهش قول داده بودم که حتما می رم وگرنه اصلا حوصله مهمونی رو نداشتم اون هم امروز.
صدای بئاتریس به گوشم رسید:
باز رفتی تو فکر دیرت می شه ، مگه نباید ساعت 7 بیمارستان باشی؟ با این حرف دوباره مثل فرفره بلند شدم. لباس پوشیدم ، یک کم بیسکوییت را هم در همون حال می جویدم بیسکوییت چون درش باز بود خشک شده بود و باعث شد به سرفه بیافتم یک دفعه چهره ی مامان اومد جلوی چشمم با همون چشمهای مهربان که سعی داشت عصبانی به نظر بیاد مگه نگفتم صبح ناشتا بیسکوییت خالی نخور. حتما یک لیوان شیر یا چای همراهش بخود! آخر تو با این کارات منو می کشی!
اشک تو چشمام جمع شده بود. دوباره چهره ی بئاتریس متعجب شد در حالی که جلوی در ایستاده بود گفت :
( نه ! امروز یک خبرهایی هست تا نگی نمی گذارم بری اصلا امروز کار تعطیل ، بگیر بخواب من می رم براشون توضیح می دم . )
در حالی که تند تند کفشم رو به پا می کردم گفتم :
( احتیاجی نیست حالم خوبه باز نزدیک سالگرد فوت اون ها شد من مدام به یادشونم ، حالم خوبه بیا بریم دیرم شد ، قول می دم توی راه برات تعریف کنم.
بئاتریس گفت : حالا برای من تعریف نکردی مهم نیست ، لااقل برای اون رابرت تعریف کن که فکرهای دیگری دربارت نکنه ، تازه داره رابطتون خوب می شه ،
در حالیکه اخم هام رو در هم کشیده بودم گفتم :
باز شماها نشستیدبا خودتون فکر کردید که من رو به ریش یکی دیگه ببندید.
با یک حالت گنگی من رو نگاه کرد و متعجب پرسید:
به ریش یک نفر ؟
تازه یادم افتاد چی گفتم از حرف خودم خندم گرفت ،
گفتم : قبل از این که با تو از گذشتم حرف بزنم اول لازمه درباره ی ضرب المثل ها و اصطلاح های فارسی برات توضیح بدم.
بئا هم از خنده ی من خنده اش گرفت ، بعد از کلی خندیدن الکی دوباره نگاهم به ساعت افتاد با عجله گفتم :
دیرم شد
، گونه بئاتریس رو بوسدم و سریع گفتم :
خوب ، خداحافظ
بئاتریس در حالیکه هنوز می خندید گفت :
مراقب خودت باش مهلا .
شروع کردم تو راه پله ها دویدن، دیگه حوصله صبرکردن برای آسانسور روهم نداشتم ، آن قدر عجله داشتم که تو پاگرد طبقه اول ناگهان به یک نفر خوردم و دوتایی تعادلمون رو از دست دادیم و افتادیم ، من آنقدر هل و دستپاچه شدم که شروع کردم تند تند ازاون دختر عذرخواهی کردن ، لباسهاش رو تکان دادم تا خاکش پاک شد وقتی نگاهم به صورتش افتاد از حرکت ایستادم از اون همه زیبایی انگشت به دهان ماندم ، دخترک لباس ورزشی به تن داشت معلوم بود که از ورزش برگشته ، وقتی دیدم بلند شد و داره من رو با تعجب نگاه می کند. خندیدم و گفتم :
اصلا مراقب نبودم معذرت می خوام خیلی عجله داشتم که به شما برخورد کردم طوریتون شد ؟
دخترک همان طور که من رو نگاه می کرد با لبخند به شونم زد و گفت :
نه هیچ اتفاقی نیفتاد خودت که چیزیت نشد؟
گفتم : نه .
گفت : پس چرا معطلی کوچولوی خوشگل دیرت شد!
می خواستم در جواب بهش بگم اگه من خوشگلم پس تو چی هستی ؟ که با یاد آوری اون با عجله خداحافظی کردم. دوباره شروع کردم به دویدن ساعتم رو نگاه کردم دیدم که هیچ چاره ای ندارم مگر این که با تاکسی برم چون با تراموا دیرم می شد. سریع گوشه ی خیابان ایستادم و از شانس خوبم یک تاکسی سریع گیرم اومد و سوار شدم. مقصد را گفتم و با خیال راحت نفسی کشیدم . بعد از این که کرایه تاکسی را حساب کردم و پیاده شدم ساعت رو دوباره نگاه کردم آه از نهادم بلند شد ساعت 7:15 بود. یک ربع تاخیر د راولین روز کارآموزیم !… اصلا قابل قبول نبود، دوباره شروع کردم به دویدن توی راه چند نفر من را با تعجب نگاه کردن. اصلا برام مهم نبود نمی توانستم این یک قسمت از راه را با آرامش برم به اندازه کافی دیر کرده بودم. جلوی در که رسیدم نگاه سرسری به خودم انداختم تا ببینم همه چیز مرتبه ، بعد که دستی روی لباسم کشیدم وارد شدم.
نمی توان بگم استرس نداشتم ، داشتم اما نه به اون اندازه که تپش قلب بگیرم ، می دونستم باز اون چشم ها رو دیدم. دیدن اون ها حتی توی خواب هم باعث می شد از درون خالی بشم. همون چشم هایی که انگار آیینه چشم های خودم بود، همون چشم هایی که شاید به خاطر شباهت رنگ شون به چشم های خودم باعث شد از کودکی نسبت به اون ها احساس مالکیت بکنم ، همون چشم هایی که سرنوشت من رو عوض کرد.
دوباره با صدای یک نفر به خودم اومدم، نمی دونم امروز چه مرگم شده ، همش می رم تو فکر. پشت سرم رو نگاه کردم خانم اشمایت با همون اخم همیشگی به من خیره شده بود، سریع سلام کردم و از این که دیرکرده بودم معذرت خواستم بعد از چند دقیقه طلبکارانه صحبت کردن خلاصه فرصت لباس عوض کردن را به من داد، غیر مستقیم می خواست به من بفهمونه که اگر دوباره بی انضباطی کنم جام اون جا نیست.
خلاصه با کلی ناراحتی لباسم رو عوض کردم وارد و بخش شدم ، وقتی داشتم با بقیه سلام و احوالپرسی می کردم عکس خودم را روی قفسه دیدم ، دوباره به یاد مامان افتادم همیشه می گفت: چه قدر دوست دارم شما دو تارو تو لباس پزشکی ببینم.
مهنا همیشه این جور مواقع لبخند می زد، اما من با همان غرور که از بچگی با من بود می گفتم : از حالا گفته باشم من دکتر نمی شم من می خوم خلبان بشم و توی هوا باشم یا روی دریا کارکنم. مامان همیشه کلی می خندید و می گفت : مهلا باید پسر می شدی هیچ کاریت مثل دخترا نیست………
0دیدگاه