نقد و بررسی
دیوار بهشتمشخصات
ناشر
نشرعلی
نویسنده
ج.ترشیزی
قطع کتاب
رقعی
نوع جلد
شومیز
سال چاپ
1389
نوبت چاپ
اول
تعداد صفحات
440
کتاب دیوار بهشت نوشته ج.ترشیزی، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, ادبیات داستانی, داستان ایرانی
دیوار بهشت صدای در ریحانه را از جا پراند ،قدرتش را نداشت تکان بخورد. هراز گاهی صدای تک تیری سکوت را می شکست و مغز ریحانه را از فکر مملو می کرد . خواست مادرش را بیدار کند ولی ترسید با بیدار کردن ناراحتش کند. باز هم صدای در آمد ولی این بار آرام تر انگار قدرت کسی که در می زد لحظه به لحظه کمتر و کمتر می شد.
مادر که چراغ پذیرایی را روشن کرد ریحانه از جا پرید و رفت کنار پنجره.
در می زنن مامان، خیلی می ترسم ، دلم هم نیومد شما رو بیدار کنم.
حداقل می رفتی پشت در می پرسیدی کیه این وقت شب؟
ریحانه هزار بار این سوال را پرسیده بود ولی نه پشت در و نه از کسی که در می زد، توی ذهنش و از خودش هزار بار پرسیده بود کیه این وقت شب؟
مادر چادر را انداخت روی سرش و آرام رفت داخل حیاط.د ریحانه با فاصله پشت سر مادر حرکت می کرد. جیرجیرک ها چیزهایی می گفتند که ریحانه چیزی ازشان سر در نمی آورد. توی دل گفت : (( خفه !)) ولی آنها انگار گوش نداشتند و فقط دهانی داشتند که جیغ جیغ کنند.
مادر آرام گام برمی داشت و نزدیک در ریحانه به او رسید. جیرجیرک ها قصد سکوت نداشتند. مهتاب مثل یک ملافه ی سفید خودش را روی تمام حیاط پهن کرده بود. ریحانه چادر را روی سرش مرتب کرد و پرسید:
کیه ؟
صدایی نیامد. دو ،سه دقیقه ای می شد که صدای در نیامده بود و ریحانه فکر کرد شاید پشیمان شده و رفته باشد. با صدایی بلند تر پرسید:
کسی پشت در ه یا نه ؟
مادر با ابروهایی گره خورده منتظر بود. اخم مادر داشت ریحانه را سرزنش می کرد که چرا چرت و پرت می گی دختر ؟! ولی خود مادر ساکت بود و کماکان اخم بود که حرف می زد. مادر که دید اخمش ریحانه را از رو نمی برد چادرش را از سرش برداشت و ره کرد به ریحانه :
خیال برت داشته دختر ،هزار بار بهت گقتم شبا زود بخواب ، تا دیروقت بیدار موندن این چیزها رو هم داره ،حالام بیا بریم که ….
صدای ناله ی بریده ای از پشت در حرف های مادر را شکافت. لب و لوچه ی جمع شده ی ریحانه به حالت قبلی بازگشت. مادر دوباره چادر را به سرش کشید.
چرا مثل چنار وایسادی منو نگاه می کنی. خب درو باز کن !
ریحانه جستی زد طرف در و چفت در را باز کرد. هیکل تنومند جوانی تمام فضای خالی در باز شده را پر کرد. ریحانه ترسید و لحظه ای خودش را کنار کشید. جوان بی حال افتاد و سط حیاط و چند قطره خون پاشید روی چادر سفید پر از گل ریحانه . مشت جوان باز شد و یک اسپری رنگ از دستش در رفت. قوطی اسپری روی آجر فرش های حیاط قل خورد و قل خورد تا با برخورد به دیواره ی حوض آرام گرفت.
ریحانه مانده بود چه کند. مادر پاهای پسر را کشید داخل و در را سریع بست . می دانست اگر ماموران رژیم بفهمند که او به خانه ی آنها پناه آورده هم کار خودش و ریحانه و هم کار این پسر زار بود.
ریحانه آرام پسر را که به پهلو روی زمین پهن شده بود چرخاند تا صورت او را ببیند. ولی به جای چهره ، زخم عمیق پهلوی پسر تمام حوزه ی دیدش را پرکرد. با این که در دوران دانشجویی خون و زخم زیاد دیده بود ولی حالا از ترس و حالت تهوع داشت دیوانه می شد. شاید دلیلش این بود که آنها را توی درمانگاه و بیمارستان دیده بود و این را توی حیاط خانه ی پدری.
حس عجیبی به پسر داشت. پدر خودش هم توی یک همچین شبی تیر خورده و در خانه ای تو محله های بالای شهر جان داده بود؛ فقط به این دلیل که اهالی آن خانه نه چیزی از پزشکی سر در می آوردند نه جرات داشتند پزشکی بالای سر پدر او بیاورند.
یک قطره اشک از چشم ریحانه افتاد روی گونه اش و خط باریکی از غم برچهره اش کشید، خطی که جوان هیچ وقت ندید چون بیهوش کف حیاط دراز کشیده بود. قبل از این که مادرش با آفتابه و جارو به حیاط برگردد با گوشه ی چادر خط را پاک کرد تا مادر هم هیچ وقت نبیند.
مامان الان چه وقت آب و جارو کردن؟
باید رد خون و پاک کنم تا واسه ما و این بنده خدا دردسر درست نشه.
حالتی توی چهره اش انداخت. خوب می دانست که مادرش با هوش تر از این حرف هاست برای همین زیاد به آب و جاروگیر نداد. به جایش گفت :
تیر خورده مامان ، باید یه کاری واسه اش بکنیم.
از تو کاری برمی یاد یا نه ؟ ا
ینجا ؟
اینجا نه عقل کل! تو خونه هم که نمی شه، همه جارو خونی می کنه تازه امکان داره از همسایه ها کسی راپورت بده و اون از خدا بی خبرها بخوان خونه رو بگردن، بهتره ببریمش تو زیرزمین.
ریحانه و مادرش رفتند توی زیرزمین تاریک. چراغ را که زدند سیب زمین و پیازها و خرت و پرت های عهد بوقی و دبه های ترشی که انگار زیر چراغ جان گرفته بودند، گفتند که برای جوان انقلابی اینجا جایی نیست.
مادر سریع دست به کار شد و ریحانه هم رفت به کمکش. مادر مشغول خالی کردن طاقچه ی یک متری گوشه زیرزمین که رویش دبه های ترشی را چیده بودند ، شد و ریحانه هم در گوشه دیگر زیرزمین جایی برای دبه ها باز کرد و خیلی زود جا برای پهن کردن یک تشک درست شد.
هردو باهم رفتند بالا. ریحانه چادرش را به جالباسی آویزان کرد و یک روسری گلدار روی سرش انداخت تا اگر جوان به هوش آمد سر او را لخت نبیند. سپس به سمت اتاق رفت و هرچه به چشمش خورد برداشت. قیچی ،پنس ، پنبه و نمی دانست چرا این طور اشک می ریزد. چشم هاش ترتر شده بودند. وسایلش را یکی یکی می گذاشت توی کیف که صدای مادر را از پشت سرش شنید:
چیه چرا نشستی ریحانه ؟
هق هق به صدایش رنگ می داد؛ رنگ غم.
شما برو مامان ، من هم الان می یام.
داری گریه می کنی؟
مادر رختخواب به دست آمد بالای سر ریحانه و با صدای بلند گفت :
جوون مردم داره از دست می ره تو نشستی….
انگار ترسیده بود بغض خودش هم بترکد دیگر ادامه نداد و رفت بیرون. ریحانه هم دستی به سرو رویش کشید و بلند شد. وسایل را برد توی زیر زمین و گوشه ی رختخوابی که مادر در حال پهن کردنش بود گذاشت و سریع به حیاط برگشت ، نگاهی به پس انداخت که انگار قرار است تا آخر عمرش همانجا دارز بکشد و وقتی نگاهش را دزدید تا باز یاد پدرش نیفتد. از آب حوض مشتی برداشت و پاشید به صورتش. عکس خودش توی آب موج برداشت و این طور به نظرش رسید که تصویرش دارد توی آب بهش لبخند می زند.
مادرش آمد توی حیاط و باهم زیر بغل جوان را گرفتند و تا زیرزمین به سلام و صلوات بردنش و آرام خواباندنش روی تشک. ریحانه سر جوان را بلند کرد تا مادرش بتواند بالشی زیر سر او بگذارد. بعد مادر عقب تر رفت و چادرش را به کمر گره زد و دست به سینه بالای سر جوان و ریحانه ایستاد………..
0دیدگاه