نقد و بررسی
فریب دلمشخصات
ناشر
نشرعلی
نویسنده
تینا عبداللهی
قطع کتاب
رقعی
نوع جلد
شومیز
سال چاپ
1395
نوبت چاپ
سوم
تعداد صفحات
472
کتاب فریب دل نوشته تینا عبداللهی، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, داستان ایرانی, ادبیات داستانی
چشم به نقطه پیوند دریا و آسمان دوختم و غرق در دریای خیالم شدم .یاد و خاطره روزهایی که با پیام و پویا و یلدا به دنبال هم می دویدیم و صدای پدربزرگم در گوشم مانده که مرتب می گفت:پویا مراقب بچه ها باش ، پیام سوگند را هل نده ، یلدا نزدیک دریا نرو خیس می شی .پویا با اینکه از ما پنج سالی بزرگتر بود ولی پیام همه کاره بود و دستور میداد که از من دوسالی بزرگتر بود و یلدا یک سال کوچکتر از من پدر و مادربزرگ مادریم را به یاد ندارم و از طرف پدری نیز فقط پدربزرگم در قید حیات بود که نوه هایش نور چشمانش بودند .پدربزرگ همیشه تابستون ها ما بچه ها را به شمال می آورد و من به همراه بچه های عموم به دنبال هم در ساحل می دویدیم یا در استخر ویلا اب بازی می کردیم .پدربزرگ از کارخانه ای که متعلق به او بود برای هریک از نوه هایش سهمی در نظر گرفته بود که سود آن مستقیما به حسابمان واریز می شد .
یادمه که یه روز پیام یک خرچنگ گرفته بود دستش و منون دنبال می کرد من جیغ می کشیدم و فرار می کردم وبه آغوش پدربزرگ پناه بردم .
پدر بزرگ- چیه عزیزم قند نباتم چی شده
با گریه گفتم
– پیام با یه جونور دنبالم کرد
پدر بزرگ- پیام کو.
به عقب نگاه کردم پیام نبود حتماً جایی قایم شده بود تا پدربزرگ دعوایش نکند من نوه نور چشمی بودم چون مادرم با بیماری قلبی که داشت مرا پنهانی باردار شده بود وقتی این راز برملا شد توی خونه غوغایی به پا شد پدرم عاشق مادرم بود و نمی خواست به خاطر بچه ائ را از دست بده او با علم به اینکه مادرم هیچ وقت نمی تواند به خاطر قلبش باردار شود با او ازدواج کرده بود و فکر از دست دادن مادرم برایش برابربا مرگ بود ولی برای از بین بردن من خیلی دیر شده بود برای همین پدرم به مادرم متوسل شده به راز و نیاز ونذر شده بودن وقتی به دنیا اومدم براشون چون گنجی نادر و کمیاب بودم که این تنها شامل پدر مادرم نبود بلکه عمه و دایی و خاله هایم منو خیلی دوست داشتن برای همین پیام خیلی به من حسادت می کرد و همیشه از هر فرصتی استفاده می کرد تا منو اذیت کنه ولی اگر قرار بود مورد ازار دیگران قرار بگیرم پیام مدافع ام بود.چه روزهای خوشی بود اش من همچنان کودک می ماندم و کاش پدربزرگ زنده بود و کاش … صدای پارس جسی مرا به خود اورد با نفس عمیقی بوی دریا را مهمان سینه ام کرد جسی دراز کشیده بود و به چشمانم خیره شده بود ..
– چیه چرا این طوری نگام می کنی اصلاً حوصله بازی ندارم ،پاشو بریم …الانه که همه بیدارشن و دنبال ما بگردن …پاشو بریم . از جایم برخاستم و ماسه های پشت شلوارم را پاک کردم .نگاهم به جنگل بود دلم هوای آرامش کرده بود.ویلای ما یه جایی بین دریا و جنگل بود و هرکس با یه نگاه می توانست پیوند جنگل و دریا و اسمان را ببیند نتوانستم در خودم میل قدم زدن در جنگل را سرکوب کنم با نگاهی به ساعت مچی ام یقین پیدا کردم که ساکنان ویلا همچنان خوابند .
– جسی موافقی بریم جنگل…ها…
جسی با پارسش جوابم را داد راهم را به طرف جنگل کج کردم ، هوای جنگل نیمه تاریک بود و جسی در کنارم آرام همراهیم می کرد .او احساس کرده بود که این روزها حالم چندان خوب نیست به صدای پاهایم گوش میدادم باران دیشب باعث گٔل شدن جنگل شده بودبا اینکه کف کفش هایم گلی بود و قدم برداشتن برایم سخت با این حال به راهم ادامه می دادم که باز خاطرات گذشته سد راهی بین من و زمان حال شد وقتی به خود آمدم که بین زمین و آسمان بودم و دردی ناگهانی و شدید مرا از پای درآورد دیگر چیزی حس نکردم .
با صدای موسیقی آرامی چشم باز کردم و به اطراف نگاهی انداختم در اتاقی ناآشنا بودم با چشم اتاق را جستجو کردم تا نگاهم بر روی مردی که پشت به من و رو به پنجره داشت توقف کرد.مرد از پنجره به تاریکی بیرون خیره شده بود خواستم از جایم بلند شوم ولی درد شدیدی که در سر داشتم ناله ام را به آسمان برد .
مرد با شنیدن صدایم به طرفم آمد .
– بالاخره بیدار شدید .
– من کجا هستم… سرم خیلی درد می کنه.
– شما را در جنگل پیدا کردم ر حالی که داخل یک گودال افتاده بودید.
– من در جنگل بودم…یادم نمی آید.
– بله اگر سگتان به دنبالم نمی امد معلوم نبود چه بلایی بر سر شما می آمد .
لحظه ای چشمانم را بستم و به یاد خوانواده ام و نگرانی انها افتادم . به سرعت از جایم برخاستم و نشستم ولی باز این درد لعنتی امانم را برید .
– بهتر است استراحت کنید …فقط اگر نشانی از خوانواده ات به یاد داری بگو تا انها را از نگرانی خارج کنم .
– ممنون می شم اگر این کار را انجام دهید.
با گفتن شماره تلفن ویلا مرد غریبه از اتاق خارج شد دوباره چشمانم را بر هم گذاشتم که با صدای تقه به در به خودم آمدم
– بفرمایید
مرد سینی به دست وارد شد و قرص ولیوانی آب پرتقال به طرفم گرفت و گفت:
– بهتره برای تسکین دردتان این مسکن را بخورید .
– ممنون …تماس گرفتید.
– بله خیلی نگرانتان بودن.
– ساعت چند است ؟
به ساعت مچیش نگاه کرد و گفت ساعت بیست دقیقه به یازده آه از نهادم بلند شد من از ساعت 2 بعد از ظهر از ویلا خارج شده بودم و حالا …
با صدای مرد غریبه به خود امدم.
– چه اتفاق جالبی با هم همسایه هستیم البته چند تا ویلا از همدیگر فاصله داریم اطلاع داشتید
با تکان سر بی اطلاعی خود را نشان دادم در حالی که لیوان اب پرتقال را در داخل سینی می گذاشتم گفتم:
– شما مرا چطور پیدا کردین
– در حال قدم زدن بودم که سگتان به طرفم امد از ظاهرش معلوم بود که سگ خیابانی نیست حیوونه باهوشیه اون منو بالای سر شما اورد.ضربه بدی به سرتان خورده بود اگر تا یک ساعت دیگر به هوش نمی آمدید باید شما را به تهران می بردم می دونید که اینجا امکانات کافی نیست خوشبختانه شکسنگی ندارید به جر چند خراش سطحی ولی فکر کنم چند جای بدنتان ضرب دیدگی داشته باشد. – از لطفی که در حقم کردید ممنونم می خواستم…
صدای زنگ سوالم را قطع کرد ، در حال برخاستن گفت: – فکر می کنم خانواده شما باشند .
0دیدگاه