نقد و بررسی
قلب بلوریمشخصات
ناشر
نشرعلی
نویسنده
زهرا میان آبی
قطع کتاب
رقعی
نوع جلد
شومیز
سال چاپ
1391
نوبت چاپ
اول
کتاب قلب بلوری نوشته زهرا میان آبی، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, ادبیات داستانی, داستان ایرانی
صدای مامان دوباره توی گوشم پیچید
-سوگل، سوگل! باز نگیری بخوابی. چند مرتبه یه چیز رو بگم؟ باید بری حموم تا سریع موهات خشک بشه، کلی کار دیگه هم داریم که هنوز به هیچ کدومشون نرسیدیم.
و در حالی که تند تند مشغول مرتب کردن و گردگیری لوازم خونه بود، زیر لبش غر می زد و از زمین و زمون گلایه می کرد.
-هیچ معلوم نیست این دختره چه مرگش شده، انگار قراره برای من خواستگار بیاد. حالا کی گفته حتما باید جواب بله رو بدی که ماتم گرفتی؟
حالا به جهنم صد سال دیگه شوهر نکن. بابا بذار دو تا آدم حسابی در این خونه رو بزنن که یه وقت کسی فکر نکنه دختر دم بخت تو خونه دارن،
ولی کسی از دم خونشون رد نمی شه.
تو کی می خوای دست از این مسخره بازی هات برداری و مثل آدم زندگی کنی؟ خودتو تارک دنیا کردی که مثلا چی بشه؟ اصلا چی رو می خوای ثابت کنی؟ آب رفته از جوی رو نمی شه برگردوند.
مامان پشت سر هم غر می زد اما من بی خیال انگار توی عالم دیگه ای سیر می کردم، اصلا توجهی به حرفاش نداشتم. برام مهم نبود قرار چه کسی برای خواستگاری بیاد خونمون. مطمئن بودم جوابم منفیه، دیگه چه فرقی می کرد به خودم برسم و ظاهرمو درست کنم.
اگر به خاطر خلاصی از دست غر زدن های مامان نبود، امروز هر طور بود یه جایی خودمو گم و گور می کردم. آخه حوصله هیچ کسی رو نداشتم حتی خودمو چه برسه به این که بخوام جلو چند تا آدم، مثل فشن های تلویزیون مانور بدم. مامانم چند روزی بود خواب از سرش پریده و یکسره می گفت:
-یه خانوم خیلی محترم و شیک پوش اومده دم در گفته که می خوام همراه پسرم برای یه امر خیر مزاحمتون بشم. به خاطر همین مامان یه طوری رفتار می کنه که انگاری من یه سی و پنج سالی دارم و ترشیدم رو دستش و تازه این اولین خواستگاریه که برام پیدا شده. نمی دونم این همه عجله اش برای ازدواج من چیه؟! به خاطر همین از سر خوشحالی دیروز با کلی اصرار منو همراه خودش به بازار پارچه فروشا برد و برام چند متری پارچه خرید. آخه می گه زشته دختر جلو خواستگارش بلوز و شلوار بپوشه، قباحت داره!
خدا رو شکر تو تمام لباس های من یه دونه دامن برای شکرگذاری پیدا نمی شه. طفلی عمه از صبح که بیدار شده قید تموم خیاطی های روزانه شو زده و یه سره نشسته پای چرخ خیاطی. اونم با صبر و حوصله. انگاری اونم بدش نمی یاد یه خواستگار خوب برای من پیدا بشه، شایدم دلش می خواد منو از این حال و هوا بیرون بیاره. حالا از کجا معلوم که این خواستگاری خوبه؟ اونم یه آدم غریبه که هیچ شناختی روش نداریم و اخلاقش دستمون نیست. از یه طرف صدای غر زدن مامان و از طرف دیگه صدای چرخ خیاطی عمه برای لحظه ای قطع نمی شد، انگار همه رو اعصاب من راه می رفتن. نمی دونم چرا سرم گیج می رفت! با این گرمای کلافه کننده ی تیر ماه که نفس رو تو سینه حبس می کنه، پتو رو روی سرم کشیدم و تو تاریکی زیر پتو چشمامو باز کردم. ذهنم برگشت به خاطرات دقیقا شش ماه پیش، همه چی به قدری سریع اتفاق افتاد و تموم شد که هنوز گیج و منگم و فقط بهش فکر می کنم. اون قدر سریع شروع شد و اون قدر ناگهانی تموم شد که نفهمیدم چی شد.
ده دقیقه می شد تو صف اتوبوس منتظر ایستاده بودم، مثل همیشه شلوغ و پر سر و صدا، ازدحام جمعیت و صدای بلند خانم هایی که مشغول صحبت کردن در مورد انواع مختلف گوشت، مرغ و ماهی منجمد تا برداشتن یارانه از کالا ها و بوی تند سیگار افراد بی ملاحظه حسابی کلافه ام کرده بود. بعضی از این خانم ها، انگاری صبح که از خواب پا می شن، کله پاچه می خورن که این همه انرژی برای حرف زدن دارن و کم نمی یارن! وقتی کسی رو برای شنیدن اراجیفشون پیدا کردن، باید تموم مشکلات و گرفتاری های زندگیشونو اعم از مالی و غیر مالی تا اختلافاتشون با شوهر و عروس و مادر شوهرشونو، یک به یک توضیح بدن، آخر سر هم تموم گرفتاری ها رو گردن خواهر شوهر و بدی و سیاهی اقبالشون می ندازن.
چه قدر آرزو داشتم حداقل یک هفته با خیال راحت می تونستم مسیر خونه تا مدرسه رو با تاکسی برم و بیام و مجبور نباشم تا رسیدن به خونه حداقل سه چهار بار سوار و پیاده بشم. حالا سوار و پیاده شدنش به یه طرف، از بس فشار جمعیت زیاد بود مثل پرتقال آب گرفته می شدم و تا برسم خونه، نایی برام نمونده بود. اما چه می شد کرد؟ متاسفانه من حتی کرایه ی اتوبوس رو به سختی جور می کردم چه برسه به این که بخوام هر روز مبلفی تقریبا پنج برابر اون رو کرایه بدم. سوز سردی می وزید و روی پوست می نشست. از شدت سرما دستمو توی جیب پالتوم مچاله کردم و لرزشی ناشی از سرما به بدنم دادم. لباسم اون قدری ضخیم و گرم نبود تا بتونه جلوی سرمای بهمن ماه رو بگیره. خیلی دلم می خواست یه پالتوی شیک و گرون قیمت مثل تمام دخترای مدرسه تنم باشه. یا لنگه ی همون هایی که تن مانکن های خوش استیل مغازه ها کرده بودند، ولی بی پولی بد دردیه!
به نظر من یه آدم بی پول همیشه با حسرتاش زندگی می کنه و تو آرزوهاش غرقه. از وقتی خودمو شناختم، تو حسرت زندگی دیگران بودم و با رویاهام شب رو به صبح می رسوندم. گاهی وقتا از این که این قدر بدبخت و بیچاره آفریده شدم، از به دنیا اومدنم به شدت بیزار می شم و از این که تو زندگی نصیب همچین پدر و مادری شدم، به خودم لعنت می فرستم. از بچگی همیشه غم و غصه جلوتر از خودم راه می رفت. از همون موقع یاد گرفتم نباید آرزوی خیلی چیزا رو داشته باشم. نمی دونم تو حکمت خدا چیه که این همه زحمت می کشه و بنده خلق می کنه بعدش آزارشون می ده! یکی رو اون قدر خوشبخت می کنه که دلش می خواد سالای سال زندگی کنه و عمرش بشه عمر حضرت نوح و یکی مثل من بینوا، که از به وجود اومدن خودم متنفرم… والا اگر منم یه بابا و مامان تحصیل کرده و پولدار داشتم، دلم می خواست همیشه زنده باشم و از این همه نعمت و خوشی حداکثر استفاده رو ببرم. من اصلا با این عقیده موافق نیستم که سرنوشت هر کسی رو خودش می سازه بلکه این سرنوشته که زندگی ما رو می سازه. یعنی من خودم دوست داشتم فرزند یه پدر و مادر معتاد باشم که هزار جور بدبختی داشتن و با حسرت زندگی کنم؟!
نه این سرنوشت بود که سهم منو به تلخی نوشت! چی می شد منم یه بچه مایه دار به دنیا می اومدم؟ یکی مثل اون بالا شهر نشینا که پول توجیبی بچه هاشون بیشتر از خرج یک ماه من و خانواده مه. اون وقع مجبور نبودم برای این پول کثیف همه جور متلکی رو بشنوم. نمی دونم بابا با چه رویی می تونه تو چشمای من و مامان نگاه کنه و دم از پدر و شوهر بودن بزنه؟! البته اگه دیگه بتونه…
گاهی اوقات خدا رو شکر می کنم که تا ابد افتاد گوشه ی زندون و سایه اش برای همیشه از سرمون کم شد. آدم بی سایه بون باشه بهتره که همچین سایه ی وحشتناکی بالای سرش باشه. اون وقتی زندان باشه حداقل استفاده اش اینه که دیگه نمی تونه خون جوون های مردم رو تو شیشه بکنه.
0دیدگاه