نقد و بررسی
با تو ولی تنهامشخصات
ناشر
نشرعلی
نویسنده
نگین مصدری
قطع کتاب
رقعی
نوع جلد
شومیز
نوبت چاپ
دوم
تعداد صفحات
566
رمان با تو ولی تنها نوشته نگین مصدری، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, ادبیات داستانی, داستان ایرانی
با تو ولی
تنها پاییز خاطره انگیز، اولین نشانه های خود را به بدرقه فصل تابستان فرستاده بود. باد ملایمی همراه با تن باران چنان شور و شوقی در دلم بیدار کرد که با هیجان دستم را ازشیشه اتومبیلم بیرون برده تا دانه های باران که باعث شوق درونیم شده بود را لمس کنم و زیر لب زمزمه کردم :
” گاهی اوقات خدا هم ، با بندگان خود عشق بازی می کند ؛ مثل الان که هنوز در ماه اول پاییز هستیم و تب تابستان روی پوستمان است ، اما هوا این همه تغییر کرده ” ناگهان اتومبیلی به سرعت از کنارم گذشت! جوانی سرش را بیرون کرده و گفت :
خانم کوچولو! دستت زیادی کرده یا هوس دیه به سرت زده ؟
من که به واژه کوچولو آلرژی داشتم بدون درنگ دنده را عوض کرده پا را روی گاز فشرده و زیر لب غریدم : ” با من بودی ؟ بچه سوسول ! حالا نشونت می دم که کوچولو کیه ؟ ” در حالی که با فاصله ی کمی از ماشین های دیگر سبقت می گرفتم ، نگاهی به ماشین مورد نظر انداختم و لبخند غرور آمیزی لبهایم را از هم باز کرد و زیر لب زمزمه کردم : ” گرفتن این بچه سوسول از رانندگی توی اتوبان هم راحت تربود “! هنوز لبخند از روی لبهایم محو نشده بود که به شدت با چیزی برخورد کردم ، با ترمزی که زدم محکم به جلو پرت شده و سرم با شیشه جلو برخورد کرد. دستم را روی پیشانیم گذاشتم و زیر دستم برآمدگی ای به اندازه یک گردو حس کردم ؛ خوشبختانه از خون اثری نبود چون با این همه رنگ و روغنی که بر چهره داشتم کلکسیون رنگهایم تکمیل می شد. پس از چند ثانیه از شدت درد ، گرمی اشک را روی گونه هایم احساس کردم . قطره اشک آرام از صورتم سر خورد و روی لب هایم فرو افتاد. تازه متوجه طعم بد قطره اشک که با ریمل و کرم پودر مخلوط شده بود، شدم . به یاد جمله ی همیشگی مامان افتادم که می گه : ” آخه عزیزم ! این پوست لطیف تو که مثل گل چه طور این همه مواد شیمیایی رو تحمل می کنه؟ حیف پوست مرمرت نیست که آن را به سنگ خارا مبدل می کنی.”
در افکار خودم بودم که با ضربه ای که به شیشه خورد متوجه موقعیتم شدم.
– معلوم هست حواستون کجاست ؟
از اتومبیل پیاده شدم و با لحن طلبکارانه ای گفتم :
-فکر نمی کنم به شما ربطی داشته باشه.
با تعجب بهم خیره شد و پس از چند ثانیه با تکان دادن سر به سمت ماشینش رفت و دستی به فرورفتگی کنار در راننده کشید و مجددا سری جنباند. تازه فرصتی برای ارزیابی راننده پیدا کردم ، پسری تقریبا بیست و هفت – هشت ساله با چهره ای جذاب بود. او که متوجه نگاه خیره ام شد ، شاکیانه گفت :
– نکنه منتظرید بیام و خسارت هم بدم ؟
سپس کمی نگاهم کرد و دوباره با خشم و لحنی غضب آلود گفت :
– مانده ام کدام افسری به شما گواهینامه داده ، خیابون به این شلوغی که حتی برای حرکت هم راه نیست سبقت می گیری و ویراژ می دی!
در دلم گفتم ” خبر نداری که اصلا گواهینامه ندارم …” جوان با همان لحن تلخ افزود:
-حیف که با خانم طرفم و گرنه …!
سعی کردم دست و پایم را گم نکنم و با اعتماد به نفسی که در خود سراغ داشتم با خونسردی گفتم :
– آقا من کلی کاردارم ، بیکار نیستم که این جا بایستم و با شما بگو مگو کنم.
با لحنی عصبی و متعجب گفت : – واقعا که ….! زدید ماشین رو داغون کردین حالا طلبکار هم شدین ؟ بعد به ماشین تکیه داد و گفت :
– صبر می کنیم افسر بیاد کروکی بکشه ، از اون جایی که مقصر صد در صد شما هستید متحمل خسارت می شید تا رانندگی کردن درت و صحیح رو یاد بگیرین.
چون گواهینامه نداشتم و این دومین تصادفی بود که دراین ماه اخیر داشتم ، می دانستم که به طور حتم بابا آرش یک چادر روی ماشین می کشه و اون رو تا مدتی که گواهینامه ام را بگیرم توقیف می کند. پس باید فکری می کردم ، سرم را به سمت جوان چرخانده و مضطرب گفتم :
– ولی من باید این ماشین را به صاحبش برگردونم .
لبخند تمسخر آمیزی زده و گفت :
پس ماشین مال خودتون نیست که این جوری گاز می دادین.
با این که از لبخندش لجم گرفته بود اما خودم رو کنترل کردم و گفتم :
– ای بابا ، من گورم کجا بود که کفنم باشه . از حالا کاسه چه کنم ، چه کنم دستم گرفتم برای هزینه تعمیر ماشین. فکرکنم باید حقوق چند ماهم رو بدم تا این ماشین شما تعمیر بشه.
همان طور که پشتش به من بود گفت :
– حالا با این عجله کجا می رفتین؟
در دلم این این که توانسته بودم به راحتی فریبش بدهم به خودم آفرین گفتم.
– راستش دستم رو دراز کرده بودم تا باران رو لمس کنم یه جوان بی ادب چند تا ناسزا گذاشت کف دستم ، داشتم می رسیدم بهش تا جوابش را بدم ، آخه از بدهکاری خوشم نمی آد!
جوان نگاه مرددی حاکی از این که آدم عاقلی هستم یا نه به من انداخته و گفت :
– پس این طور از بدهکاری بیزاری ، خیلی بد شد چون قصد داشتم قبل از رسیدن افسر اجازه بدم شما تشریف ببرید و هر زمان که آمادگی دادن خسارت رو داشتین از شرمندگی من در بیایین که خودتون می گین تحمل بدهکاری رو ندارین.
با عجله گفتم :
– خب البته این بدهکاری فرق می کنه ، قول می دم به محض این که حقوقم رو گرفتم خسارتتون هرچی باشه بدم و از شرمندگیتون دربیام.
با صدایی شفاف و شیطنت آمیز که موج گرمی داشت گفت :
– می تونم بپرسم چه فرقی داره ؟
در حالی که خود را فاتح می دیدم و از این پیروزی خوشحال بودم با لحنی خونسرد گفتم :
– این بدهی مالیه اما اون احساسی بود یعنی لرزه به اندام غرورم انداخته بود و باید جوابش رو می دادم. نگاهشک متفاوت شد و سری به علامت تاسف تکان داد و گفت :
– آهان فهمیدم پس یه جورایی کل کل بوده. سپس با صدایی زمزمه گونه ادامه داد :
– یعنی به این می ارزه ؟ باز دوتا جوان برای تفریح دنبال هم افتادن. معترضانه گفتم :
– نه هیچم این طور نبوده ، من واقعیت رو به شما گفتم.
برای لحظه ای از این که در ذهن او به عنوان دختری علاف و بیکاره جلوه کرده بودم ، نزدیک بود از حرص لگدی نثار ماشینش کنم اما خودداری کردم و با خود گفتم باید تا آخر بازی را هوشیارانه پیش ببرم. جوان برای چندمین بار به فرورفتگی ماشینش دست کشید و با تاسف گفت :
– اگر می دونستی که به چه ماشین گران قیمتی زدی این همه خونسرد نبودی. به صدایم لحن تعجب داده و گفتم :
– جدی خیلی قیمتیه ؟
اما در دلم خندیدم و گفتم ” خبر نداری که مشکی همین مدل زیر پای پدرمه ، خنده ام را به سختی مهارکردم و گفتم :
– شما آبروی منو بخرین من هم تلافی می کنم ، قسم می خورم .
با نگاهی تلخ ولی مشتاق به من خیره شد و گفت :
– چاره ای نیست رفتار شما دل آدم رو می سوزونه ، اما فراموش نکنید که نباید ماشین امانتی رو اینقدر بی احتیاط برونید، این طوری هم دیگران رو دچار دردسر می کنید ، هم باعث عذاب خودتون می شین. در ضمن می تونید برید.
با شنیدن این جمله لبخند فاتحانه ای کنار لبم نقش بست و با خوشحالی گفتم :
– برم؟ … محبتتون رو هرگز فراموش نمی کنم.
برای این که فکر نکنه قصد سوء استفاده داشتم ، گفتم : –
لطفا شماره ای در اختیارم بذارین تا به محض گرفتن حقوقم باهاتون تماس بگیرم.
لبخند تلخی زد و به سمت دیگر خیابان اشاره کرد و گفت : اون بچه رو که گل می فروشه می بینین ؟ اگر چند میلی متر اون طرف تر می زدین اون طفل معصوم رو له می کردین البته از برکت رانندگی با دقت شما بی نصیب نموند و خورد زمین ، حالا هم پاشو گرفته و گوشه ای نشسته.
احساس کردم قلبم فشرده شد و خنده روی لبانم ماسید، در سکوت و با تعجب به سمت مسیری که اشاره کرده بود نگاه کردم و چشمم به دختر بچه ای 6-5 افتاد که مشغول ماساژ دادن پایش بود. وقتی برگشتم تا حرفی بزنم او سوار ماشینش شده و در حال حرکت بود، بدون اینکه مهلت برای تشکر داده باشد از محل دور شد.
به طرف دختر بچه کشیده شدم ، ماشین را کناری پارک کرده و به سوی بچه رفتم بدون این که بداند من کسی هستم که باعث درد پایش شده ام کنارش نشستم و دستم را روی سرش کشیدم و گفتم :
– چیه پایت درد می کنه ؟
با لحن ساده و کودکانه ای گفت :
– بله خانم خیلی!
چشمان اشکی اش را به من دوخت و با معصومیت گفت :
– خانم ! گل می خرین؟ با مهربانی جواب دادم :
-آره ! همه گل هایت رو می خرم، می خوای ببرمت دکتر؟
نگاه بی تفاوتش تغییر کرد و برقی از امیید در چشمانش درخشید و با پشت دست اشکهایش را پاک کرده و گفت :
نه خوبم ، همه اش را می خری ؟
با لبخند سرم را تکان دادم و دستم را داخل کیفم بردم ، نگاهش به سمت دستم کشیده شد و منتظر ماند، تمام پولی که در کیفم بود بیرون کشیدم و به سویش گرفتم با ناباوری نگاهی به من انداخت و متعجب پرسید:
– همه ی این پول ها برای منه ؟
با چشمانی نمناک لبخند زدم و گفتم :
– آره ! به شرطی که امروز بری خونه و استراحت کنی.
با شعف از جا برخاست ، گلها را به دستم داد و پول ها را گرفت و با شوق ازمن دور شد، راضی از دیدن خوشحالی او و این که آسیبی ندیده بود به سمت ماشینم حرکت کردم. لحظاتی در فکر جوان و دخترک بودم چشمم که به آینه افتاد و برآمدگی پیشانیم را دیدم دستی روی آن کشیدم و با خود غریدم : ” نگاه کن ، الکی الکی نزدیک بود هم خودم نفله بشم هم اون طفل معصوم رو نابود کنم.” بعد یاد دروغ هایی که به جوان گفته بودم افتادم ، شانه هایم را بالا انداخته و با خود گفتم : ” به من چه ، چشمش کورمی گه نمی دونه وقتی یه خانم محترم پشت فرمونه باید احتیاط کنه وازش فاصله بگیره ، معلومه هنوز پی خانم ها به تنش نخورده !”
وقتی به خانه رسیدم در پارکینگ باز بود ، خواستم مثل همیشه با یک فرمان وارد پارکینگ بشم اما ماشین آروین بدجوری پارک شده بود و جای مانور مرا گرفته بود، به سختی ماشین را پارک کرده و درحالی که زیر لب می غریدم ، گیتارم را برداشته و از ماشین پیاده شدم ، سر راه لگدی به ماشین آروین زدم. در همین لحظه آقا برزو راننده بابا مثل جن جلویم سبز شد ، دستم را روی قلبم گذاشته و گفتم : –
وای ترسیدم شما کجا بودین؟
آقا برزو خنده کنان گفت :
ببخشید ترسوندمتون ، داشتم ماشین آقا رو دستمال می کشیدم ، اینم از اثرات قد کوتاهه.
لبخندی زدم و به طرف ساختمان رفتم ، تازه یادم آمد که سلام نکردم چرخی زده و گفتم :
– راستی سلام ، خوب هستین؟
برزو که ازحرکت من خنده اش گرفته بود گفت :
– شما سلام نکرده ام عزیز هستین ، علیک سلام.
از پارکینگ خارج شدم و به محوطه ی باز حیاط که دست کمی از باغ نداشت رفتم ، از روی سنگ فرش هایی که میان دو باغچه قرارداشت لی لی کنان تا پله های ساختمان رفتم ، سنگینی گیتار نفسم را به شمارش انداخت. وقتی وارد ساختمان شدم ، بابا آرش آغوشش را به قلبم بازگرداند ، آروین که مقابل پدر نشسته بود و مهره های تخته را می چید گفت :
– بابا لوسش نکن همین جوری هم حریفش نیستیم.
در همین حین ناگهان چشمش به پیشانی ام افتاد ، به تندی از جا برخاست و به سمت من آمد دستش را روی برآمدگی کشید و گفت :
– آذین چی شده ؟
با پرسش آروین توجه بابا هم جلب شد اما من با خونسردی گفتم :
– چیزی نیست !
صورت پدر را بوسیدم و گفتم :
– پس آذر جون کجاست ؟
در حالی که نگاه آرش و آروین به دنبال من بود و هنوز از برآمدگی روی پیشانیم متحیر بودند به سمت اتاقم رفتم و صدای مهربان مادر ، در گوشم طنین انداخت :
– من این جا هستم عزیزم.
صدایش از اتاق من می آمد ، گوشه ی در را باز کردم و سرم را به داخل بردم تا ببینم مشغول چه کاریست که کله به کله برخورد کردیم ، برای دومین بار اشک را روی گونه ام احساس کردم و در میان گریه خنده ام گرفت ، مادر هم خندید و هردو همان جا روی زمین نشستیم. مادر با دیدن پیشانی ام فکر کرد که در اثر این ضربه سرم برآمده شده است با تعجب گفت :
– وای چی شدِی ؟
– نگران نباشین ، تصادف اولی منو به این روز انداخته .
آذر سرش را رها کرده و به بدن من دست کشید و گفت :
– مگه تصادف کردی ؟ حالت خوبه ! طوری نشدی؟
خندیدم و گفتم :
خوبم !فقط ماشین به ماشین شدیم آن قدر هم شدید نبود که به خودمان آسیبی برسه اما ماشین ها داغون شد.
– خدا رو شکر خودت چیزی نشدی ، ماشین فدای سرت.
خواستم بپرسم توی اتاق من دنبال مدرک جرم بودین که با دیدن ملافه های تختم در کنار دستش با شرمساری گفتم :
– وای مامان ! شما ، چرا خودم عوض می کردم.
– خندید و گفت :
– از حرف تا عمل راه زیاده ، پاشو برو دوش بگیر که بوی عرق می دی ، بعدش هم بیا تعریف کن ببینم چه طور تصادف کردی…….
0دیدگاه