بازخورد درباره این کالا
0
امتیاز از 0 رای

0دیدگاه

مشخصات

ناشر

نشرعلی

نویسنده

رزانا خوشبخت

قطع کتاب

رقعی

نوع جلد

شومیز

سال چاپ

1388

نوبت چاپ

دوم

تعداد صفحات

392

نمایش بیشتر- بستن
بانک کتاب گیتامهر

در انبار موجود نمی باشد

  • ارسال توسط پیک بانک کتاب گیتامهر و پست
ناموجود
بروزرسانی قیمت: 16 آبان 1403
آیا قیمت مناسب تری سراغ دارید؟
مرا اگاه کن


از طریق:
ثبت

نقد و بررسی

خیلی ساده خداحافظ

مشخصات

ناشر

نشرعلی

نویسنده

رزانا خوشبخت

قطع کتاب

رقعی

نوع جلد

شومیز

سال چاپ

1388

نوبت چاپ

دوم

تعداد صفحات

392

نمایش بیشتر - بستن

کتاب خیلی ساده خداحافظ نوشته رزانا خوشبخت، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, داستان ایرانی, ادبیات داستانی

سورا وری زمین دراز کشیده و دفتری مقابلش باز بود.زن جوان خودکارش را روی گلهای قالی بازی می داد و به عشق فکر می کرد.دقایقی که گذشت مشغول نوشتن شد،« می گویند،عشق را باید در باران یافت.می گویند عشق را باید از نگاه عاشق یافت،اما نمی دانند که من عشق را در وجود گل سزخی یافتم که تا آخرین لحظات برای بلبل نغمه خوانش گشوده ماند تا یک یک گلبرگهایش پرپر شد و ریخت نمی دانند که من …» در اینجا دست از نوشتن کشید و دوباره فکر کرد.خودش هم نمی دانست چرا ان روز هوس کرده در مورد عشق بنویسد.عشق دقیقا همان کلمه ای بود که به آن احساس اخاصی نداشت .خب البته دلیلش هم واضح بود چون گمان نمیکرد تا به حال عاشق شده باشد…متاسفانه با وجود بیست و جهار سال سن و یک بار ازدواج و بیوه شدن هنوز مزه ی عشق را نچشیده بود و هنوز عشق دروازه ای قلب او را نگشوده بود… سورا به نوشته اش خیره شد.« گل سرخ عاشق بود یا بلبل؟»

وقتی کمی فکر کرد دید که نمی تواند جواب سوالش را پیدا کند،دفترش را به گوشه ای انداخت و دست برد تا لیوان شیرش را برداردو بنوشد که متوجه شد گربه سیاهش « ویکی » زبانش را ئداخل لیوان کرده و مشغول خوردن است .سورا با اعصبانیت به سر گربه زد گربه که ترسیده بود پا به فرار گذاشت و در حین فرار لیوان شیر را هم ریخت . گربه ی بد سورا که کاملا از این کار گربه اش خشمگین شده بود،در حالی که همچنان به آن حیوان زبان بسته بد و بیراه می گفت رفت،دستمالی آورد و مشغول پاک کردن شیر از روی قالی شد… اما فایده نداشت چون لکه سفید شیر به راحتی پاک نمی شد و زن جوان با کلافگی دستمال را همانجا رها کرد: پشمالوی زشت. حقته بندازمت جلوی سگها تا تیکه پاره ات کنن…همیشه مایه دردسری .اگر بازم از این کارا بکنی پرتت می کنک بیرون فهمیدی؟ در این حال صدای زنگ در به گوش رسید زن با اخم به سمت در نگاه کرد :مگه ساعت چنده؟ ساعت چیزی در حدود چهار بعد از ظهر بودو کم کم وقت آمدن مشتریهایش بود. حدس زد که کدامشان آمده …. در این ساعت خانم سنجیده وقت گرفته بود …. با بردن این اسم در ذهنش حالش گرفته شد ، چون این زن موجود قابل تحملی نبود.

با این افکار به سوی در رفت و آن را گشود. زنی نسبتا کوتاه و چاق با ظاهری آبرومند ، پشت در بود. سورا لبخندی تصنعی بر لب آورد: – سلام خانم سنجیده ، خیلی خوش اومدید…. بفرمائید تو! – خانم سنجیده که منتظر یک تعارف بود، تقریبا خود را به داخل خانه پرتاب کرد و در حالی که به طرف صندلی راحتی که در کنار پنجره بود می رفت گقت : – عزیزم نمی دونی چقدر اعصابم خرده. سورا در را بست و در دل گفت ” معلومه چون جواب سلامت رو قورت دادی. ” بعد با صدای بلندی گفت : – چه خبر خانم سنجیده ؟ پیرزن در حالی که نفس نفس می زد، نیم تبسمی بر لب آورد و گفت : گمونم دیگه به فالهایی که می گیری معتاد شدم ! سورا هیچ نگفت و او ادامه داد : سورا جون دیگه به این جام رسیده … و با دست مرزی را بالای سرش نشان داد. سورا ابرویی بالا انداخت و بعد گفت : – پس می رم قهوه تون رو حاضر کنم. یکدفعه خانم سنجیده بی هیچ مقدمه ای زیر گریه زد : آره … آره ….. برو چون امروز عصر یک سفر اضطراری برام پیش اومده … مادر شوهرم داره می میره. از کاشان تماس گرفتن و گفتن خودتو برسونید، گفتم قبلش بیام پیشت ، این ماجرای مریضی مادر شوهرم دیگه قوز بالاقوز شده. سورا گفت : حتما مادرشوهرت دوستت داره. خانم سنجیده در حالی که یک دستمال از داخل کیف بزرگش در می آورد گفت : – نه بابا می خواد پسرشو ببینه ، منم که می دونی هرجا آقای سنجیده می ره باهاش می رم.

این سری هم مجبورم باهاش برم. سورا با تمسخر گفت : چه دردناک! خانم سنجیده متوجه لحن او نشد.سورا رفت و یک فنجان قهوه آورد و مقابل او گذاشت . خانم سنجیده با چشمان گریان از دلخل کیفش یک کاغذ تا شده در آورد و به سورا داد: اینو امروز از اتاقش پیدا کردم .یواشکی بی آنکه به شوهرش نشون بدم اوردم تا تو ببینی. سورا با لحن آرامی گفت دخترتون هنوز پیدا نشده ؟ نه اگر پیدا شده بود که الان اینجا نبودم . به پلیس اطلاع دادید؟ اوه…اره نزدیک یک هفته است، در واقع بلافاصله بعد از گم شدن دخترم . در ضمن خودمونم همه جا رو گشتیم ،حتی …حتی … حتی … به پزشکی قانونی هم سر زذیم …آه … و شزروع به گریستن کردو سورا اجازه داد تا او حسابی گریه کند و خود مشغول خواندن مطلبی شد که در آن کاغذ بود: پنج کیلو سبزی قرمه … دو کیلو گوشت… خانم سنجیده کاغذ را از او قاپید:ببخشید اینکه لیست خریده… بعد کیف بزرگش را که بیشتر شبیه یک کیسه بود تا کیف … جستجو کرد و عاقبت کاغذی در اورد و به دست سورا داد:اینه. سورا کاغذ را گشود و شروع به خواندن کرد :شنبه باید برم پیش ماما، یکشنبه باید یرم به دیدن ثریا خیکی … خان م سنجیده دوباره کاغذ را قاپید:آخ …

شرمنده اینم که لیست کارهای این هفته س … ایندفعه با حرص تمام مشغول گشتن شد و کاغذ دیگری در اورد،اینبار خودش به محتویات کاغذ نگاهی انداخت و بعد آن را به سورا داد. زن جوان آرام شروع به خواندن کرد: امروز یکشنبه بیست فوریه بود و من تا سرحد جنون رسیدم. می دونی دخترم دوست داره مطالبش رو به تاریخ میلادی بنویسه . سورا سری تکان دا و دوباره مشغول خواندن شد: در یک زندان انفرادی اسیرم که کارم در این زندان ،نظافتو پخت وپز و خوابیدن با اربابه… خانم سنجیده میان حرف او پرید و گفت :منظور از ارباب همون شوهر از خدا بی خبرشه. سورا تنها گفت: آه… و به خواندنش پرداخت: ارباب همیشه شبها تا دیر وقت بیرون می مونه ، وقتی هم که می آد تا منو حسابی کتک نزنه نمی خوابه.شبو روزم به این شکل می گذره و من دیگه هیچ امیدی به زندگی و زنده بودن ندارم. سورا بعد از خواندن متن سکوت کرد،ولی کمی بعد با همدردی گفت: متاسفم اما باید اینو به پلیش نشون بدید نه به من.

خانم سنجیده دستش را مقابل صورتش تکان داد و این حرکت شبیه این بود که انگار بوی بدی به مشامش خورده گفت: دخترم فکر کردی چه کار کردم؟ قبل از تو اینو به سروان احمدی نشون دادم،اونم با لحن مسخره ای گفت:«از روی این کاغذ نمیشه گفت دخترتون کجاست،فقط این کاغذ میگه اون بسیار ناامیده و اینو ما از شواهد دیگه فهمیده بودیم ، نیازی به این کاغذ نبود »بعد هم مثل یک مترسک کهنه زل زد به صورتم، طوریکه هوس کردم بگیرم بزنمش. سورا فورا گفت : خانم سنجیده لطفا اعصبانی نشیدو مطمئن باشید پلیس کارشو خوب بلده. خانم سنجیده فورا گفت:نه…نه… من به فال قهوه ی تو بیشتر امیدوارم.یادته چند روز پیش گفتی به زودی یک سرنخ بدست می آد؟ که نشون می ده دخترم کجاست؟ سورا سرش را تکان داد. او تقریبا یادش نمی آد دفعه قبل به این زن چه گفته … و خانم سنجیده ادمه داد : خب سر نخ همین کاغذ یه که دستته سورا با تعجب به کاغذ نگاه کرد و سپس گفت : اخه شما فکر می کنید از این کاغذ چی در بیاد؟

خانم سنجیده فورا گفت: این کاغذ می گه دخترم با پای خودش رفته و اصلا گم نشده. سورا تنها گفت :اها … و زن با امیدواری یکباره ای گفت: حالا من قهوه ام را می خورم و شما از روی نشونه ها به من بگین دخترم ممکنه که کجا رفته باشه؟ سورا خواست حرفی بزند ،اما لازم دید سکوت کند. آخر او چطور می توانست بگوید دختر این زن کجاست،فالگیری هم گاهی اوقات کسل کننده می شد. امید وارم بتونم کمکتون کنم . خانم سنجیده هم داشت ابراز امیدواری می کرد که تلفن همراه سورا زنگ خورد. زن جوان گوشی اش را از جیب دامن چین دار قرمزش در آورد و نگاهی به شماره انداخت و اخمهایش در هم رفت. یک مشتری دیگرش بود و بدبختانه این یکی هم برای سورا جالب نبود.با این حال به ناچار جواب داد:الو… الو سلام سورا خانم. سلام شهره جون، حالت خوبه؟ خوبم ممنون. برای امروز ساعت هفت می خواستم مزاحمت بشم. سورا فورا گفت :اما تو که پریروز فال گرفتی ،حداقل باید یک ماه بگذره بعد… شهره میان حرف او پرید : می دونم سورا خانم اما یک مورد اضطراری پیش اومده که می خوام حتما بیام و یک فال دیبگه بگیرم…….

امتیاز کاربران به:

خیلی ساده خداحافظ (0نفر)
کیفیت ساخت
0
ارزش خرید به نسبت قیمت
0
امکانات و قابلیت ها
0
سهولت استفاده
0
دیدگاه خود را در باره این کالا بیان کنید برای ثبت نظر، لازم است ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید. اگر این محصول را قبلا از این فروشگاه خریده باشید، نظر شما به عنوان مالک محصول ثبت خواهد شد. افزودن دیدگاه
نظرات کاربران

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

    هیچ پرسش و پاسخی ثبت نشده است.

پرسش خود را درباره این کالا بیان کنید

ثبت پرسش