نقد و بررسی
سال های سکوتمشخصات
ناشر
نشرعلی
نویسنده
نجمه پژمان
قطع کتاب
رقعی
نوع جلد
شومیز
سال چاپ
1390
نوبت چاپ
اول
تعداد صفحات
368
کتاب سال های سکوت نوشته نجمه پژمان، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات, ادبیات ایران, ادبیات داستانی, رمان ایرانی
باران بهاری زیبایی می بارید و صدای تک تک آن به روی پنجره گاهی مرا که در گرما گرم درگیری تیره و روشن افکارم بودم از گذشته خارج میکرد وباعث می شد نگاهی به آن شیشه بخار گرفته بیندازم. بلند شدم وآرام آرام به پنجره نزدیک شدم به نظر می آید دل آسمان هم مانند دل من خفه و گرفته است . همیشه باران برایم چیزی جز اندوه درد به ارمغان نیاورده است . نگاه افسرده ام را به قطرات ریز ودرشت باران که از دل پاک آسمان خارج می شدند دوختم. با انگشتم رو پنجره نقش یک قلب زخمی کشیدم قلبی که درون آن تیر خورده بود مانند همانی که دوران چهارده پانزده سسالگی همیشه درون دفتر خاطراتم می کشیدم . اما چرا؟ چرا من همیشه در زندگی خود نقش یک قلب زخمی و خون آلود رو می دیدم ؟
آیا من زخم خورده بوده؟ هر زخمی بالاخره التیام می بد پس چرا زخم من هنوز تازه است ؟ من که در خانواده ای مهربان و دوست داشتنی نوجوانی ام را سیر کردم خانوا ده ای که نگذاشتند آب توی دلم تکان بخورد و همواره پشتیبان و همراهم بودند چرا اجازه ندادم مرهمی باشند برای درد هایم ؟ احساس سرما وضعف کردم دوباره سر جایم باز گشتم و روی صندلی نشستم دست به زیر چانه به گذشته ای که انگار همین دیروز بود باز گشتم گذشته ای که تا کنون مانند کتابی در آمده ومن میخواهم از حاصل دفترهای خاطراتم یک کتاب قطور بسازم از امشب می خواهم از همه آن مجموعه ها یک مجموعه کامل درست کنم و داستان زندگی ام را بازگو نمایم معمولا خاطرات پس مرگ انسان به یاد ماندنی خواهد بود شاید در عنفوان جوانی هنوز زود باشد که به فکر مرگ باشم اما من هرروز به مرگ اندیشیدم تمام این سالها آرزو کردم که بمیرم اما زنده ماندم و هرروز بیشتر از زنده ماندنم عذاب کشیدم . هیچ کم وکسری نداشتم اما خلعی در زندگیم بود که با هیچ مهرو محبتی با هیچ آسایشی پر نمیشد .
با تمام امکانات رفاهی و خانواده ای دوست داشتنی باز احساس پوچی و درماندگی می کنم . با اینکه در بند واژه ها اسیرم و نمیدانم از کجا باید آغاز کنم وقطرات اشک از چشمانم جاری شده اند اما به زور قلم را به حرکت در می آورم وامیدوارم بتواند خاطرات دل تنگی وگذشته تلخم را بنگارد . خانواده ما متشکل بود از پدر ومادرم و دو دختر ویک پسر من فرزند میانی بودم ودر آستانه ی یازده سالگی خواهر بزرگم سیزده ساله وبردارکوچکم پنج ساله بود . پدرو مادرم هردوپزشک بودند پزشکانی حاذق و موفق که تلاش میکردند زندگی مرفه ای برای فرزندان خود مهیا سازند . پدر از خانواده ای متمول وثروتمند بود ودر زمان مجردی ارثیه ای قابل توجه به او رسیده بود اما هرگز تحصیلات و هدف خود را رها نکرده و آنقدر تلاش نمود تا توانست به مدارج بالا برسد در زمان تحصیل با مادرم که از خانواده ای سرشناس وفرهنگی بود آشنا شده وپس از یک علاقه دو طرفه ازدواج کرده بودند . پدرم دو خواهر ویک برادر بزرگتر از خود داشت .
عمو ارسلان ترجیح داد با ارثیه بسیار زیادی که به اورسیده بود پول روی پول انباشته کند وشده بود یک سرمایه دار بزرگ . من از خانواده ام بسیار راضی بودم زیرا که پدر و مادری بسیار دلسوز و مهربان داشتم .آن دو هر روز بیشتر وبیشتر محبتی خالصانه وبی شائبه نثار فرزندان خود میکردند . نیمه های خرداد بود و مدارس تعطیل شده بودند وما دو خواهر امتحانات را با موفقیت پشت سر گذاشته بودیم. خواهرم داشت پیانو میزد او علاقه زیادی به موسیقی به خصوص پیانو داشت برای همین پدرم از کودکی برایش معلم گرفت او انگشتان هنرمندی داشت که تمام دوست وآشنا را به ستایش از خود وا داشته بود. من هم یک پازل به هم ریخته را جلویم گذاشته وباآن سرگرم بودم . زهره خانم پرستاره آرمان به دنبال این پسرک شیطان می گشتا بتواند لقمه ای غذا در دهان او بگذارد و او هم خنده کنان دور مبل های سالن می چرخید. آنقدر زن بیچاره را به ستوه در آورده بود که صدایش در آمد و نفس زنان گفت: آرمان جان اگه غذاتو نخوری به آقای دکتر میگم دیگه برات جایزه نخره .
با ز صدای زهره خانم را شنیدم که با لحنی التماس آلود میگفت : _ آرمان جان تورو خدا اینقدر خاله زهره رو اذیت نکن بیا غذات و بخور عزیز دلم . _نمیخوام نمی خورم سیرم شد . از تکه کلام سیرم شد خنده ام گرفت بیچاره خاله زهره چقدر آرمان شیطان وبازیگوش شده پدرم همیشه میگه آرمان به من رفته البته فقط از نظر شیطنت . ما در یک مجتمع مسکونی بسیار زیبا طبقه سوم زندگی میکردیم با اینکه آپارتمان نشین بودیم اما ساختمان ما بسیار زیبا و شکیل بود . پدرم چهار سال پیش این آپارتمان را خریداری کرده بود . گفتم پدرم …. باز صدای مهربان و آکنده از عشق پدرانه اش در گوشم مانند ناقوسی زیبا طنین انداخت. _آریانا…..؟ آیلین جان کجایید بابا ؟ صدای قهقهه ی کودکانه ی آرمان که به آغوش پدرم پریده بود را شنیدم و بلند شدم و دوان دوان خود را به او رساندم . پدر آرمان را در آغوش گرفته وسرش را نوازش مینمود به محض ورود من آرمان را زمین گذاشت وگفت : بیا ببینم خوشگل مو طلایی .
بیشتر اوقات این تکه کلامش بود زیرا در خانواده تنها من بودم که موهایی بسیار بور وطلایی داشتم وپدر عاشق رنگ موهایم بود گرچه خودم رنگ تیره را بیشتر می پسندیدم . پدر مرا غرق بوسه ساخت . همیشه مواظب رفتارش بود که مبادا یکی از ما ها فکر کنیم دیگری را بیشتر دوست دارد از نظر او محبت وعشق باید بطور یکسان در خانواده تقسیم می شد پدر عزیز من حرف نداشت . در آغوشه پدرم بودم که صدای موسیقی قطع شد وچند لحظه بعد آریانا که موهای خرمایی و بلندش را روی شانه رها کرده بود از اتاق خارج شد وبه ما پیوست وگفت :سلام بابا جون خسته نباشید. نوبتی هم که بود نوبت آریانا بود اما او هرگز مانند من و آرمان نبود شور ونشاط وعشق وعلاقه اش را به نمایش نمی گذاشت و خیلی آرام وبه قول خودمان خانم وار به طرف پدر و مادر می رفت . هر کدام که از آغوش پدر کنار میرفتیم مادر ما را در آغوش خود جای می داد و قربان صدقه مان می رفت … من و آریانا شباهت زیادی به مادر داشتیم به جز موهایمان که من طلایی رنگ و او خرمایی بود البته پوست من هم سفید تر وشاداب تر از آریانا بود . خواهرم همیشه مو هایش را بلند نگه می داشت وبیشتر اوقات بلوز و دامن می پوشید اما من همیشه موهایم کوتاه بود واگر از مادر حساب نمیبردم حتما آن ها را پسرانه کوتاه می کردم . چقدر مادرم سعی می نمود وقار و متانت خاص دختران را به من یاد دهد ومن به ظاهر حرف هایش را می پذیرفتم اما در عمل غیر آن رفتار می کردم برایم بسیار سخت بود که رفتاری سرد ویکنواخت مانند آریانا داشته با شم .
بیشتر اسباب بازیهایم پسرانه بود و من بر عکس همه ی دختران هیچ کششی نسبت به عروسک بازی و خاله بازیهای کودکانه نداشتیم برعکس به فوتبال و والیبال علاقه ی زیادی داشتم و همیشه برنامه های ورزشی تلوزیون را نگاه می کردم و گل بزن گل بزنم به هوا بلند بود . در نگاه اول هیچ کس باور نمی کرد که این دختر لاغر اندام با موهایی طلایی و چهره ای روشن وچشمانی عسلی انقدر زبل و شیطان باشد اما همین که چند دقیقه ای می گذشت تازه واردین متوجه ی درون نا آرام من می شدند . دیگه برای فامیل جا افتاده بود که دو دختر آقای دکتر علی عارفیان تفاوت بسیار فاحشی باهم دارند . اما آرمان او از نظر شکل و قیافه به پدرم شبیه بود چشم وابرو مشکی وبسیار شیطان اما باز هم از نظر شیطنت در برابر من کم می آورد . آن روز پدر برایمان یک خبر مسرت بخشی داشت . وقتی همه رو به رویش سراپا گوش نشستیم نگاه زیبا ومردانه اش را به سمت هر سه ما چرخاند و گفت : چون دوتا دختره گلم خیلی خوب درس خوندن وحسابی خسته شدن در ضمن نمراتشون هم عالی بوده وهمچنین آرمان جان قول داده پسره خوبی باشه وغذاشو کامل بخوره من مادرتون یک خبر خوشحال کننده براتون داریم . همه نگاهها به دهان پدر ومادر دوخته شده بود او بعد از کمی مکث اضافه کرد…………
0دیدگاه