نقد و بررسی
پارسامشخصات
ناشر
نشرعلی
نویسنده
منیر مهریزی مقدم
قطع کتاب
رقعی
نوع جلد
شومیز
سال چاپ
1389
نوبت چاپ
پنجم
تعداد صفحات
388
توضیحات کتاب
رمان پارسا نوشته منیر مهریزی مقدم، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, ادبیات داستانی, داستان ایرانی
سامان نگاهی خصمانه به او انداخت و با لبخندی که به رویا زد از آنها فاصله گرفت. دیگر کاملا برای رویا روشن بود که پارسا دورادور مواظبش است. بدون اینکه به هم نگاه کنند، رویا هر غذایی را که می خواست اشاره می کرد و پارسا برایش می ریخت.وقتی به دستش داد آهسته گفت:
– هر چی خواستید کافیه فقط به من اشاره کنید. باشه؟
رویا بشقاب را گرفت و تشکر کرد.
پارسا برای رسیدگی به دیگران از او دور شد. بعد از شام دوباره بساط رقص به پا شد و جوانها پر شورتر از قبل شروع کردند. خانم سعادت با چند نفر مشغول صحبت بود. رویا خسته از این نمایش های تکراری، حالت خفگی داشت، هیچوقت این جور مهمانی ها برایش لذت بخش نبود و همیشه به پدرش میگفت اینها نوعی اسراف و خودنمایی است.
.مهمانی هایی که با پریسا میرفت بیشتر دوست داشت. خصوصا که خانم ها از آقایون مجزا بودند و او با پریسا تا آخر شب به راحتی می رقصید، از یادآوری آن خاطرات لبخند زد. چشمش به پارسا افتاد و طبق معمول نگاه نگران او را روی خودش دید. بی اختیار به رویش لبخند زد. شهره باز هم او را کشید و با خود برد. فرصت را غنیمت شمرد، هر کس مشغول خودش بود، آهسته از کنار سالن عبور کرد و خودش را به بیرون رساند. نفسی تازه کرد و هوای تازه را استنشاق کرد. سوز سردی وزید، ولی سرما را به هوای خفه سالن ترجیح داد. به طرف آلاچیق رفت، یک صندلی برداشت و کنار استخر نشست و به ماه رقصان میان آب چشم دوخت. حرکات مضطرب پارسا را که از سر شب روی خودش می دید فکرش را درگیر کرده بود و هر دفعه از نگاهش سوزی را حس میکرد، ولی یک دلشوره و تردید عجیب هم به تمام وجودش چنگ می انداخت، پارسا با سرعت فزاینده ای در ذهنش رشد کرده و حالا نظرش با روزهای اولی که او را دیده بکلی فرق کرده بود. از سر شب گرچه پارسا را هر لحظه با شهره دیده بود ولی او را راضی نمی دید و همیشه نگاهش را روی خودش میدید.
صدای پایی افکارش را پاره کرد. برگشت. زهرا بود که به او نزدیک میشد. با لبخندی پر معنی کتی را که در دستش بود روی شانه رویا انداخت و گفت:
– آقای سعادت نگرانت بود. کتش رو داد و سفارش کرد زودتر برگردی که سرما نخوری.
زهرا برگشت و رویا را متحیر برجا گذاشت. کت را به دور خودش پیچید، گرمای مطبوع کت و عطر خوشبویش را حس کرد و به روی ماه استخر خندید. هیچ فکر نمی کرد که میان آن شلوغی و هیاهو کسی بیرون رفتن او را دیده باشد، انگار چشمان نگران پارسا به دنبالش بود. حالا که گرم شده بود اصلا دلش نمی خواست به سالن برگردد، ولی قطعا خانم و آقای سعادت نگران و ناراحت می شدند. قبل از رسیدن به سالن کت را به جالباسی راهرو آویزان کرد و بعد همانطور که آهسته رفته بود، آهسته برگشت و کنار خانم نشست. خانم برگشت و پرسید:
– نگرانت شدم. حالت خوبه؟
رویا از رنگ پریده خانم مضطرب شد.
– من خوبم ولی انگار حال شما خوب نیست. بهتر نیست سالن رو ترک کنیم؟
خانم دست رویا را برای کمک گرفت و جواب داد:
– درسته. احساس می کنم تپش قلبم زیاد شده. این همه شلوغی و صداهای ناهنجار مناسب حال من نیست.
به او نگاه کرد و با مکث کوتاه پرسید:
– تو که ناراحت نمیشی اگه بریم،نه؟
رویا با لبخند گرمش او را مطمئن کرد و گفت:
– نه من خوشحال هم میشم
– پس لطف کن به پارسا بگو بیاد اینجا. رویا لابه لای میهمانها با نگاه به دنبال پارسا گشت و او را کناری گرم صحبت با دوستانش دید، جلو رفت ولی نزدیک نشد. پارسا او را دید از هم صحبتهایش معذرت خواست و به طرفش آمد.
– چیزی شده خانم؟
رویا به چشم های گیرای او نگاه نکرد. آهسته گفت:
– بله خانم با شما کار دارن. راستی مکث کرد و گونه هایش گل انداخت. مجبور شد نگاهش کند.
– کت شمارو توی راهرو گذاشتم. از لطفتون متشکرم. پارسا او را به طرف مادرش هدایت کرد و گفت:
– خواهش می کنم . بفرمایید.
به خواسته مادرش صدای موزیک را قطع کرد. خانم سعادت از مهمانها معذرت خواست و خداحافظی کرد. به همراه رویا سالن را ترک کرد و به اتاقش رفت. پارسا تا بیرون سالن آنها را همراهی کرد و پس از برداشتن کتش از راهرو خوشحال از اینکه تن رویا آن را گرم کرده به نزد مهمانها برگشت. رویا به خانم در عوض کردن لباسهایش کمک کرد و پس از دادن داروها باز هم در کنارش ماند تا زمانی که همه ی مهمانها رفتند و هیاهو تمام شد و بعد از خوابیدن خانم آهسته از اتاق بیرون آمد و در را بست. پارسا را داخل راهرو دید. خستگی از وجودش می بارید. به هم شب بخیر گفتند و به اتاقهایشان رفتند.
روز بعد از مهمانی نامه پریسا رسید. « سلام به دوست خوب و خواهر عزیزم در بحرانی ترین مرحله از زندگیم تنهام گذاشتی. کمبودت رو بیشتر از همیشه حس می کنم، تمام وجودم رو بی تو یک خلا بزرگ پر کرده. دلم می خواست کنارم بودی تا همه سنگینی دلم رو برات خالی کنم و سبک بشم. دارم دیوونه میشم. تورو به خدا یه فکری برای من بدبخت بکن، می خوام ببینمت. دیشب عروسی پسر عموم بود. ظهری عمه تلفن زد گفت آماده باشید عصری با مرتضی میایم دنبالتون. منم مثل این دختر عقده ای ها تا جایی که می تونستم به خودم رسیدم. مامان که هر دفعه مخالف این کار بود هیچی بهم نگفت. تا باشگاه رسیدیم هر بار که به آینه نگاه میکردم مرتضی بهم لبخند میزد. میدونی رویا جون تا حالا همیشه بی نظر به مرتضی نگاه می کردم و برام مهم نبود، ولی دیشب وقتی با بقیه آقایون مقایسش کردم ، زمین تا آسمون با همه فرق می کرد. مثل شاهزاده ها بود. اینقدر خوش تیپ و باوقار بود که چشم همه ی دخترا دنبالش بود ، داشتم دق می کردم.
بعد از شام اومدیم بیرون، همه ایستاده بودند. چونکه از هوای گرم سالن اومده بودم هوای سرد بیرون لرز انداخته بود به پشتم. مثل بید می لرزیدم و صدای دندون هام رو میشنیدم نمیدونم چطور فهمید اومد جلو، من وسط مامان و عمه ایستاده بودم. مرتضی گفت:
– داری میلرزی دختر دایی. بیا بریم تو ماشین بشین.
به مامان نگاه کردم. به جای اون عمه فوری گفت:
– آره عمه تو برو ما هم میایم. بسکه می لرزیدم دیگه مخالفت نکردم.
نرسیده به ماشین در جلو برام باز کرد. نشستم درو برام بست. اومد نشست توی ماشین و بخاری رو زد. هیچی نمی گفت. وقتی می خواست پیاده بشه دیگه طاقت نیاورد. زل زد بهم و گفت:
– خیلی خوشگل شدی دختر دایی.
من سرم رو انداختم پایین. دوباره گفت:
– ولی فکر نمی کنی خیلی جلب توجه می کردی؟ آخه من حسودم فهمید دارم آب میشم.
پیاده شد و یک ربع بعد با مامان و عمه برگشت. تا عمه رو دیدم در رو باز کردم که پیاده بشم. ولی عمه فوری نشست عقب کنار مامانم و گفت:
– نه تو بشین عمه، من میخوام با زن داداشم حرف بزنم.
با بقیه فامیل راه افتادیم دنبال ماشین عروس و داماد. بزرگترهای فامیل وقتی از کنار ماشین ما می گذشتند. با تعجب و لبخند نگاهمون می کردند. دختر و پسرها هم سبقت میگرفتند و متلک بارمون می کردن. من که مردم از خجالت ولی مرتضی میخندید و براشون دست تکون می داد.
مامان و عمه هم هرهر میخندیدن. بالاخره یه شب به یادموندنی شد ولی جات رو حسابی خالی دیدم.یاد عروسی میترا افتادم. یادته تورو هم بردم. چقدر با هم رقصیدیم. دیشب اصلا نرقصیدم. امیدوارم یه روز دوباره با هم باشیم. الان آخر شبه. خوابم نمیبرد، دیدم بهتره یه ذره برات درد دل کنم شاید سبک بشم و خوابم ببره . انگار همینطور شده. چشام گرمه میرم با یاد تو بخوابم. بیشتر برام نامه بده. فدات بشم پریسا» نامه را بست و به یاد دل تنگ دوستش و غربت بینشان گریه کرد. خودش هم دل پر دردی داشت ، برای صمیمیت آنها این فاصله ی عمیق خیلی سخت و طاقت فرسا بود.
به ساعت نگاه کرد نزدیک چهار بعدازظهر بود. بلند شد . آبی به صورتش زد، پنجره را باز کرد تا هوای سرد بیرون پف چشمانش را بخواباند و بعد به اتاق نشیمن رفت. سه هفته از تاریخ شب مهمانی گذشته بود و رویا خیلی کم پارسا را میدید. فقط صبح چند دقیقه کوتاه کنار میز صبحانه. اینطور که خودش می گفت سرشون به سرعت شلوغ شده و شبها خیلی دیروقت که آنها خواب بودند به خانه می آمد.
عمه در نامه ای برای رویا نوشته بود که وکیلش تماس گرفته و پیشنهاد چند کار را داشته و رویا مجبور بود هر چند روز برای تلفن بیرون برود. مزاحمت های غریب آشنا، همانطور ادامه داشت و هر بار تقاضایش را برای صحبت کردن تکرار میکرد و اعصاب رویا را بشدت متشنج میکرد ولی چاره ای نداشت باید با وکیلش صحبت میکرد. در مورد کار چند پیشنهاد داشت که باز هم رویا هیچکدام را قبول نکرد. یک مهندسی بود که میخواست مدیر کل را به عهده داشته باشد که مخالف عقیده ی رویا بود. نمی خواست زیردست کار کند. دیگری مهندسی تازه کار بود که این کار اولین تجربه اش بود. عصرهای زمستان کوتاه شد و شب زودتر میرسید. یک شب که اولین ساعات اولیه شب را گذرانده بودند و بعد از آن رویا مشغول خواندن کتاب برای خانم بود، برعکس هر شب خیلی زودتر از معمول پارسا با یک بغل کاغذ و وسیله به خانه بازگشت. با خستگی سلام داد و وسایلش را روی میز ولو کرد. به طرف آنها آمد و جواب سلام رویا را داد و از او که به احترامش ایستاده بود خواست بنشیند. خانم پرسید:
– خدارو شکر امشب زودتر اومدی.
پارسا یک شیرینی از روی میز برداشت و بعد از خوردن آن پاسخ داد:
– آره خسته شدم بسکه شبا تا دیر وقت، اونم تنهایی اونجا نقشه کشیدم. بهتر دیدم از این به بعد زودتر بیام خونه، هم شام رو با هم می خوریم و هم به کارام میرسم. اینطوری تنها نیستم و خسته نمیشم. به میز نهارخوری اشاره کرد و پرسید:
– تا گرفتن یک میز بزرگتر برای اتاقم میتونم از یک طرف میز نهارخوری استفاده کنم. خانم سرش را تکان داد:
– البته که میتونی. ما که سه نفر بیشتر نیستیم. همیشه اونطرف میز خالیه . تا هر وقت دوست داری همین جا بذار. پارسا به اتاقش رفت و بعد از تعویض لباس برگشت. آن شب شام را با هم خوردند و بعد از آن وسایلش را روی میز پهن کرد و به کمک خدمتکار چراغ مطالعه ، صندلی گردان و دیگر وسایل مورد نیازش را به آنجا انتقال داد. همه حواس رویا پیش نقشه های پهن شده بود. از سال گذشته که مدتی را در شرکت یکی از دوستان پدرش برای کسب تجربه کار کرده بود تا حالا از کار مورد علاقه اش فاصله گرفته بود. چقدر دلش می خواست جلو میرفت نگاهی به نقشه ها می انداخت ولی به شدت خودش را کنترل کرد.
پس از ساعتی خانم به همراه رویا برای خوابیدن رفتند و پارسا کارش را شروع کرد. یک ساعت بعد که رویا از اتاق خانم بیرون آمد چراغ روشن اتاق نشیمن نشانگر این بود که پارسا هنوز مشغول است.ساعتی از نیمه شب گذشته بود و فکر نقشه های روی میز اتاق نشیمن خواب را از چشمان رویا ربوده بود. این پاو آن پا میکرد و به خودش فشار میاورد که خوددار باشد و از نقشه ها چشم بپوشد ولی نمی شد. ساعت سه نیمه شب بود که طاقتش تمام شد و بلند شد . آهسته از لای در به طرف اتاق نشیمن نگاه کرد. چراغ خاموش بود. نفس راحتی کشید. پاورچین پاورچین به طرف اتاق رفت. فقط چراغ مطالعه را روشن کرد.
نقشه پهن بود روی صندلی نشست و به بررسی نقشه پرداخت. دلش پر میکشید که دستی به آن ببرد ولی باز هم خودش را کنترل کرد. پس از مدتی همانطور آهسته به اتاقش برگشت و با رضایت خوابید. نیمه شب بعد نیز ، همان وضعیت شب پیش و اشتیاق به سوی اتاق نشیمن و دیدن نقشه ها بی تابش کرد. این بار با جسارت دستی کوتاه روی آن برد و دلش آرام گرفت. صبح روز بعد هنگام صبحانه زیر چشمی به پارسا که با عجله مشغول جمع کردن نقشه بود متمرکز بود. او یک لحظه کوتاه روی قسمت تغییر کرده مکث کرد و با این فکر که شاید اشتباه میکند از آن گذشت. شب سوم ، چهارم و پنجم کم کم نیاز و علاقه ی شدید رسیدن به نقشه ها خستگی و کسلی صبح را به همراه داشت.
0دیدگاه