نقد و بررسی
قصه هایی از امام باقر (ع) (کتاب آویز دار)… روزی، روزگاری، مردی بود به نام عبدالله. او در شهر مکه زندگی میکرد. برای همین به او عبدالله مکی میگفتند. عبدالله مکی در شهر و دیار خود کسی را نداشت. در همهی کارها تنها بود. هیچکس نبود به او کمک کند. آن روزها، مردم مکه آدمهای نامهربانی بودند. به حرفهای عبدالله توجهی نمیکردند. اگر مشکلی داشت، به کمکش نمیرفتند. برای همین عبدالله احساس تنهایی میکرد. …
0دیدگاه