نقد و بررسی
تا از سخن دور نیفتیممشخصات
ناشر
کتاب نیستان
نویسنده
داوود غفارزادگان
قطع کتاب
رقعی
نوع جلد
شومیز
سال چاپ
1397
نوبت چاپ
اول
تعداد صفحات
196
کتاب تا از سخن دور نیفتیم نوشته داود غفارزادگان توسط انتشارات کتاب نیستان به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، ادبیات انقلاب اسلامی
داوود غفارزادگان نمادی از چهار دهه داستاننویسی در ایران پس از انقلاب اسلامی است. داستاننویسی که هم بومینویسی را تجربه کرده است و هم نوشتن از جنگ را. هم اجتماعی نویسی کرده است و هم با مخاطبان کودک و نوجوان سخن گفته است. غفارزادگان پیش از همه اینها معلم بوده است و در مقام معلمی شیوههای گوناگون سخن گفتن با مخاطبش را مزهمزه کرده است. چنین تجربهای است که او را پس از نزدیک به پنج دهه قلم زدن در مقام و جایگاهی قرار داده است تا سوای از داستاننویسی به بازگویی خرده روایتهای فکری و ذهنی خود که گاه دستمایه خلق داستان میشوند نیز بپردازد.
این یادداشتهای کوتاه که تقسیمبندی موضوعی نیز نشدهاند، بیشتر روایت و گرتهبرداری از موقعیتهای فکری و فیزیکی است که او در مقام نویسنده و معلم در آن قرار گرفته است و موقعیت قابل توجهی را از زاویه دید تیزهوش یک نویسنده برای او فراهم ساخته است. از سوی دیگر طنز و نمک روایی نویسنده که در بسیاری از آثارش و نیز طبع و خوی آذری او جاری است در زیبایی و خوشخوانی این یادداشتها کمک شایان توجهی کرده است.
- بخشی از متن کتاب
نشسته بودم پیش مادرم، گفت تو که به دنیا آمدی خانمننه از تبریز آمد پیشمان و تا «اون سو» ت ماند. روز دهم یا همان «اون سو» که از حمام برت میگرداندیم به خانه نرسیده برف پاییزه اردبیل نمنمک شروع کرد به باریدن. خانمننه گفت بلیت بگیرید من برگردم. همینجوری بود. بیقراری میکرد بیرون از خانه کنار آقا که نبود. یکدفعه ویرش میگرفت میآمد سری به ما سه دختر و نوههاش میزد، یکدفعه هم چادر چاقچور میکرد که یالا برم گردانید سرخانه و زندگیام، و برمیگشت تبریز پیش پدربزرگ و داییهات. مادر گفت آن روز خانمننه رفتنی کولاک شروع شده بود. هرچه ما گفتیم قربانصدقهاش رفتیم و آقاجانت اصرار کرد، قبول نکرد که نکرد. با آن اتوبوسهای قدیمی و جادههای خاکی و گردنهٔ برفگیر «سایین» رفت و سه روز ماند توی برف و کولاک میان راه اردبیل و تبریز…
به گمانم خانمننه یا مادربزرگم یکی دو سال قبل از انقلاب مرد و آقا ـ پدربزرگم ـ یکی دو سال بعد انقلاب. پدر یا آقاجانم پیشترها ۱۰ ساله بودم که مرده بود. من همهشان را خوب به یاد دارم. آقاجان همیشه توی داستانهایم هست. خانمننهای که من دیدم دیگر پیر و تقریباً زمینگیر شده بود. زنی به غایت مهربان با گونههایی سرخ و رگزده و چشمان خندانی که آن اواخر برای دیدنمان تنگشان میکرد. با شیشههای قهوهای و یشمی و سفید پنبهاندود قرصهای رنگ به رنگ که همیشه کنارش بود. و آغوشی که همیشه برای بغل کردنمان میگشود. آقا اما سرحال و قبراق و خوشپوش بود. تقریباً تا جایی که من یادم است کت و شلوار، کفش و کلاه شاپوش همیشه «سِت» بود. میانه بالا بود و اندامی معتدل داشت با پوستی روشن و گوشه لبی خندان آماده به سخنی طنز. لقبی به هر یک از نوههاش داده بود که با آن نازشان را میکشید و دل میبرد. «بالامون بالاسی باشی مون بلاسی» که تحویلمان میداد هنوز بعد سالها از زبانها نیفتاده. یعنی فرزند فرزندم و بلای سرم. آقا خوشپوش و خوشسفر و خوشخوراک بود. با نوههای دختریش در تهران قرار میگذاشت میآمد باشان میرفت شمال.
0دیدگاه