نقد و بررسی
سایهمشخصات
ناشر
نشرعلی
نویسنده
مرضیه رادمان
قطع کتاب
رقعی
نوع جلد
شومیز
سال چاپ
1392
نوبت چاپ
اول
تعداد صفحات
462
کتاب سایه نوشته مرضیه رادمان، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, داستان ایرانی, ادبیات داستانی
.. کمی جلوتر ایستادم تا موقعیتم را بسنجم , با مشاهده ی چند کامیون که در حال دور زدن بودند فکری به خاطرم رسید . رو به آرام گفتم :
-باید با یکی از این ماشین ها بریم .
نگاهی به اطراف انداختم و چند راننده را از نظر گذراندم تا این که چشمم به جوانی افتاد که داشت سوار یک کامیون میشد . به سرعت به طرفش رفتم و گفتم: ببخشید ؟
برگشت و نگاهی به ما انداخت و گفت : با من بودید ؟
خیلی جوان تر از چیزی بود که من تصور میکردم ولی دیگر فرصتی نبود . برای همین گفتم :
-بله !می شه ما رو تا بزرگراه برسونید ؟… لطفا .
کمی به ما دقیق شد و گفت : مشکلی پیش اومده بگید شاید بتونم کمکی کنم .
تازه آن لحظه کمی به صورتش دقت کردم . چشمانی روشن , لبانی صورتی و موهای مشکی زیبایی داشت که موقع برگشتن دسته ای از آن روی پیشانی اش ریخته بود در کل چهره ای جذابی داشت . گفتم : بله فقط اگه ممکنه زودتر سوارشیم .
احساس می کردم می شود به اون اعتماد کرد .به عقب برگشتم و از فاصله ای نه چندان دور کامبیز و نادر دیدم . به سرعت سوار شدیم .من و آرام پشت مان را به شیشه کردیم و صبا هم پایین صندلی خم شد . مرد جوان که متوجه ی شتاب و اضطراب ما شده بود به سرعت سوار شد و ماشین را به حرکت درآورد به طوری که سریع از جلوی کامبیز و نادر رد شدیم .
…… به اتاقم که رسیدم چون چراغ روی تراس روشن بود و نور ملایمی به اتاق میتابید چراغ رو روشن نکردم .موهای بافته ام رو باز کردم .سرم به شدت می سوخت روی تخت دارز کشیدم و چشم هایم را بستم ده دقیقه ای نگذشته بود که از صدای در به خودم آمدم ولی زحمت باز کردن چشمهایم را به خودم ندادم .فکر کردم آرام است , همانطور چشم بسته گفتم :
-بیا تو در بازه .
در با صدایی باز و بسته شد و بعد از آن صدای قدم هایی که هر لحظه نزدیک تر میشد به گوشم رسید احساس کردم که آرام نیست صدای پا متوقف شد ,چشم هایم را باز کردم
-شمایید ؟!
-ببخشید !نباید میپرسیدین کیه بعد اجازه وارد شدن میدادید ؟ شاید یه نفر دیگه پشت در بود . تا آمدم بلند شوم دستش را روی شانه ام نگه داشت و گفت :
-نه راحت باشید .
به حالت اولم برگشتم خوب شد چراغ روشن نبود چون چیزی رویم نیانداخته بودم . صندلی کنار اتاق را نزدیک تختم کشید و نشست . گفتم : فکر نکنم کسی بخواد بیاد سراغ من .
-اشتباه میکنید چطور متوجه نشدید ؟توی همین چند دقیقه ای که اومدم فهمیدم مورد توجه ی اون آقای سی الی سی و پنج ساله ای کت و شلوار مشکی ای هستید که با خاله جان هم مثل اینکه خیلی صمیمی هستن .
خیلی تعجب کردم و پرسیدم : چطور در این چند دقیقه متوجه شدید ؟ من که از عصر اینجام این موضوع رو نفهمیدم .
انعکاس نور تراس صورتش رو روشن کرده بود . گفت : به خاطر این که شما فکرتون جای دیگه ست .اینو من خیلی خوب می فهمم . می خواین چند دقیقه ای بخوابید تا از این استرس بیرون بیاین ؟
غرق نگاهش شده بودم مثل این بود که دارد هیپنو تیزمم میکند . نیرویی در صدایش بود که بی چون و چرا حرف هایش را گوش می کردم .
-چشماتو ببند و سعی کن به چیزی فکر نکنی .
وقتی این کارو انجام دادم ترسی دروجودم حس کردم ترس تنها بودن با او . این احساس ترس گاهی به سراغم میآمد بعضی وقت ها درست عمل می کردو گاهی هم ناشی از اضطراب شدیدم بود .
-نفس عمیق بکش و به هیچی فکر نکن .. از چیزی نترس …
چند دقیقه بعد صدایش کمتربه گوشم رسید و رفته رفته آهسته تر شد …
-من اینجام … صدایش دور و دورتر شد . آن قدر که دیگر هیچ چیز نشنیدم .
…… دستهایم را جلوی صورتم گرفتم و ازته دل گریه کردم . چند لحظه ای در همان حال بودم که دستی چتری را روی سرم گرفت . این را از صدای قطره های باران که به روی چتر می کوبیدند فهمیدم .
-جای دیگه ای برای گریه کردن نداشتی ؟
-شما اینجا چیکار میکنید ؟
-اول جواب سوال منو بده ؟
-من گریه نمیکنم ؟
نگاه دقیقی به صورتم انداخت و گفت : دروغگوی خوبی نیستی .بعدشم فکر نمیکنم که اینا همه اش از بارون باشه چون بارون چشمای آدمو قرمز نمی کنه . اول صبحی این جا تو پارک بدون کیف .بدون چتر و بارونی چی کار می کنی ؟؟
مثل این که یه کم عصبی هستی . بلند شید من شما رو می رسونم خونه.
-بازم دلم میخواد اینجا بشینم .
-آخه دختر سرما می خوری با کدوم عق…
-اگه همین وضع ادامه پیدا کنه عقلمو کامل از دست میدم
-این حرفا چیه؟ مگه دکتر بهتون نگفت سعی کنید از این وضعیت خودتونو خلاص کنید .باید ناراحتی هاتون رو بیرون بریزید .سعی کنید حرف بزنید نه این که در موردش فکر کنید . صبر کنید بالاخره همه چی حل می شه .بلند شید خیلی خیس شدید
دوست ندارم زود برم خونه حوصله ای آرش رو ندارم .
سرم پایین بود که پرسید .
-مگه ایشون اومدن ؟
-بله دیشب .
پس به خاطر همین اومدید بیرون ؟
نگاهی به او انداختم باران موهای قشنگش رو خیس کرده بود بلند شدم و با هم زیر چتر به طرف در خروجی پارک رفتیم کمی بعد گفتم : دلم گرفته بود دوست داشتم بیام کمی قدم بزنم می خواستم تنها باشم .
نگاهش به روبه رو بود که پرسید : علاقه ای بهش نداری؟
– نه فقط مثل برادری که هیچ وقت نداشتم دوستش دارم . من فقط یه نفر رو دوست دارم امروز وقتی روی صندلی پارک نشسته بودم چهره اشو دیدم .این اتفاق بیشتر تو روزهای بارونی برام میفته . یه بار تو خواب هم دیدمش وقتی مشهد بودیم. همیشه پشت پنجره ی اتاقم می شستم و از اونجا بارون رو نگاه میکردم چند باری هم رفتم زیر بارون ولی وقتی دیدم که عمه مسخره ام میکنه دیگه این کارو نکردم . احتیاج داشتم که بیام من از بچگی عاشق قدم زدن زیر بارونم عاشق این فصل , فصل باران!
به ماشین رسیده بودیم که ادامه دادم : راستش یه جورایی طرز بیان و امر کردن شما شبیه اونه . نگاهم به او بود تا عکس العملش رو ببینم ولی به جای آن نگاه گرم و سوزانش رو دیدم ,آنقدر که سوزشش را حس کردم .چیزی در چشم های عسلی اش بود که داشت مرا می ترساند .ترس از این که او داشت مرا از عشقم می گرفت نگاهم را به زیر افکندم و گفتم :
-متوجه نمی شم منظورتون چیه ؟
با صدای آهسته و محزونی گفت :
-شاید من گمشده ی شما باشم . می خوای یه بار این طوری فکر کنی ؟
-خیلی دلم میخواد الان کنارم بود ولی باید اعتراف کنم وقتی می بینم شما کنارم هستین احساس امنیت میکنم .ولی من نمی تونم هیچ کس رو حداقل تا زمانی که پیدایش نکردم تو قلبم جا بدم .شما مثل یه دوست برام عزیز و محترم هستید .
با این حرف لبخندی زد و سوار شد .به خانه که رسیدیم باران کم شده بود پیاده شدم و به خاطر این که صندلی ماشینش رو خیس کرده بودم عذرخواهی کردم او را دعوت به یک فنجان چای کردم که گفت :
-ممنون شما هم بهتره زودتر برید و یه دوش آب گرم بگیرید تا سرما نخورید .
همان لحظه عطسه ای کردم که باعث خنده ی معین و خودم شد .نگاه دلواپسش رو به صورتم دوخت و گفت : مطمئنم که سرمای سختی می خورید .وقتی دور شد تازه یادم آمد که فراموش کرده ام از او بپرسم خودش صبح به اون زودی توی پارک نزدیک این جا چیکار می کرده است ؟!
…… پاییز و زمستون به پایان رسیده بود پاییز برگ ریز زیبا که عاشقش بودم و زمستون سرد و خشک که برام مثل فصل مرگ بود . مرگ حیات .جوشش و خروش . مردمان و پرندگان . هر سال که می گذشت من با مشکلاتی روبه رو میشدم که پخته ترم میکرد برام سخت بود چون دوست داشتم مثل همسن و سال هام زندگی کنم .ولی نمی تونستم . به مامان قول داده بودم تو این کار کمکش کنم و هر شب قبل از خواب چیزهایی که از زیر زبون کامبیز در مورد مامان و باباش بیرون کشیده بودم رو به مامان گزارش میدادم . هرشب دعا میکردم فردا که از خواب بیدار میشم ببینم این زندگی فقط یه خواب بوده و من و آرام کنار بابا و مامان تو خونه امون هستیم ولی افسوس … نمی دونستم که این کابوس نه سال طول میکشه . نامه های مانی برایم هر دفعه بوی عشق میاورد اون هم از نگرانی هاش درس و دانشگاهش می گفت مانی ازسن و سال های خودش دوسال جلوتر بود و این یه موفقیت براش محسوب میشد .راستش من با خوندن بعضی از کتابهای کتابخونه ی کامران خان خیلی از مسائل زندگی رو متوجه شده بودم . من به توصیه ی مانی کتاب شعر و داستان های زیبا میخوندم اون هم برام عشق و دوست داشتن رو توصیف میکرد . داستان های کوتاه و زیبای عاشقونه برایم می نوشت . یه بار هم کتاب اشعار فروغ رو برام فرستاد مانی منو با عشق و دوست داشتن و شعر آشنا کرد . اون می نوشت “دوست داشتن سن و سال نداره و فاصله ها و گذر سال ها و ودوری از همدیگه هیچ تاثیری روی اون نمی ذاره و هرچی از اون بگذره به جای اینکه کهنه بشه , نوتر می شه . دوست داشتن خیلی زیبا و نرم و لطیفه .دونفری که تو حالت رودربایستی هستند … خیلی بهم نزدیکند و همدیگه رو می شناسند اونا اول آشنا میشن و بعد به مرور احساس خویشاوندی و نزدیکی میکنند . “
کم کم و ذره ذره با فهمیدن و درک کردن خیلی از مسائل و شنیدن خاطرات مامان از پدر , من با این موهبت الهی آشنا شدم و بالاخره بعد از سه سال اون نامه رو نوشتم چند لحظه به کاغذ سفید خیره شده بودم و تو ذهنم در جست و جوی کلمه هایی بودم که زیر نگاه زیبایش بتونه گویای رازی باشه که در وجودم بود و هیچ کس ازش خبر نداشت .چشمم به کتاب حافظ افتاد برداشتمش و به نیت این که چی بنویسم تا بهتر متوجه بشه که چقدر دوسش دارم و دیگه طاقت دوریشو ندارم .اونو باز کردم این شعر حافظ اومد :
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
از من اکنون طمع صبر ودل و هوش مدار
کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد
باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند
موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد .
“اکنون که این خطوط رو می نویسم آن قدر دلتنگ هستم که قلمم آن طور که باید قادر به نوشتن نیست . از زمانی که ما به این جا آمدیم سه سال میگذرد و من همیشه به یادت بودم و هستم .امروز دیگر تحملم تمام شد و به قصد این که در نامه ام به تو علاقه ام را بگویم یا نه فالی گرفتم که همان ابتدای نامه نوشتم .حالا که به این جا رسیدم می بینم که دیگر نمی توانم دوری از تو را تحمل کنم برایم دعا کن دعا کن زودتر از این شکنجه گاه که هر روز روحم را می آزارد و وجودم را اسیر این خانه کرده آزاد شوم نمی دانم چه شد که ذره ذره علاقه ام به تو بیشتر و بیشتر شد تا به اینجا رسید که دارم اعتراف میکنم شاید تنهایی .شاید سختی زندگی … نه فکر می کنم که این فقط از وجود تو نشات گرفته وجودی که از من دور ولی هر لحظه با من همراه است . وجودی که هر دقیقه با من همصحبت و هر ثانیه با من هم نفس شده و این همان عشق توست . عشقی که در هر خط از نامه هایت به خوبی برایم مشهود است تو آن را به من دادی تا بتوانم تحمل کنم .حال آن را با جان ودل پذیرفته ام و می خواهم جواب تو را بدانم که آیا تو هم دختر سیزده ساله ای را که عاشقت شده دوست داری یا ….؟
سایه ای که هیچ وقت از تو جدا نمیشود
…… “تو بی عرضه نتونستی از پس دوتا دختر بربیای و پیداشون کنی . اونا به غیر از خونه خاله اشون جایی رو ندارن که برن ” آقا کامبیز هم گفت که خاله خانم از اون خونه رفته و خونه پدریتون هم خالیه و نتونسته شما رو پیدا کنه !
-واقعا عجیبه نمی دونم منظور کامبیز از این کارش چی بوده ؟
– خانوم راستی یه موضوع دیگه هم هست که باید بهتون بگم . همین چند وقت پیش قبل از اینکه اون آقای وکیل بهم زنگ بزنه یه آقایی هر روز می یومد سر کوچه و تا غروب صبر میکرد و بعدش می رفت و فردا اول صبح دوباره اونجا بود . بعضی اوقات هم شب ها می موند .یه روز دم ظهر از خرید بر میگشتم که اومد جلو و ازم پرسید تو این خونه چی کار میکنم .منم ترسیدم فکر کرده ماموره برای همین گفتم :
-من اینجا یه کارگر بیشتر نیستم .چند وقت دیگه هم امکان داره بیرونم کنن این خونه مال خانومه . بعد ازم اسم خانوم رو پرسید و این که چند نفر این جا زندگی میکنن بعدشم گفت به کسی چیزی نگو که منو اینجا دیدی یک هفته گذشت که اومد در خونه اون روز کسی خونه نبود .من بودم و ریحانه .وقتی دیدمش با خودم گفتم حتما اومده تفتیش خونه .صبر کردم تا خودش گفت اسمش معین عرفانیه و برای کمک به من اومده تا زمانی که نشونی شما و جریان رفتن تون رو تعریف نکرد باورم نشد که از طرف شما اومده بردمش تو اتاق و براش چای ریختم درد دلم باز شد و براش از اذیت های خانوم گفتم وقتی گفت اومده دنبال شاهد قتل پدرتون و از من کمک خواست , بهش گفتم درست اومدی پسر جان……
…… زیر کتری رو روشن کردم تا چیزی بخورم . تازه یادم اومد که از دیروز صبح چیزی نخوردم . آرام آرامتر از شب پیش بود و سعی میکرد عادی رفتار کند . ولی مطمئن بودم که تا صبح بیدار بوده در سکوت هر دو صبحانه خوردیم . بلند شدم تا قبل از رفتن پیش آرش چند ساعتی بخوابم که صدای آرام مرا نگه داشت :
-هنوز سر حرفت هستی ؟
-آره امروز می رم اون جا .
-سایه خواهش میکنم بیشتر فکر کن راه های دیگه ای هم هست ما می تونیم به پلیس جریان رو بگیم اونا خودشون می دونن چی کار کنن .اصلا دوست نداشتم به وسیله ی حرف های آرام تحت تاثیر قرار بگیرم و پشیمان شوم . به همین خاطر با صدایی تقریبا فریاد گونه گفتم :
-بس کن آرام ! من میدونم دارم چی کار میکنم دیگه هم نمی خوام چیزی بشنوم . فهمیدی ؟
و بعد با سرعت از پله ها بالا رفتم و در اتاقم را محکم به هم کوبیدم .احساس درماندگی شدیدی می کردم در این موقعیت دلم می خواست با کسی مشورت کنم .می دانستم با آرام حرف زدن نتیجه اش نرفتن است ولی شاید معین بتواند کمکی بکند اما… تصمیمم را گرفته بودم و به همین خاطر با قطرات اشک بر روی صفحه ی سیاه زندگی ام نوشتم :
روزگار بی مروت لحظه ای شادم نکرد
در قفس جان دادم و صیاد آزادم نکرد
به نام یگانه خالقی که انسان را به وجود آورد و محبت را در وجودش نهاد .اما انسان ها فقط نامش را آموختند نه شیوه اش را . چرا به یک باره زندگی ام دگرگون شد ؟چرا تمام آرزوهایم بر باد رفت و چرا با دست خود خود را اسیر چنگال شیطان کردم ؟چرا تمام موسیقی های متن زندگی ام غم انگیز است ؟چرا هرچه دست و پا میزنم به ساحل خوشبختی نمی رسم ؟ خدایا تو مرا فراموش کرده ای ؟ تو این بنده ی ناسپاست را فراموش کرده ای ؟
دیگر فردا برایم معنایی ندارد . آن روز که فردا را دوست داشتم دیروز بود که به تو فکر میکردم ولی امروز برایم فردایی نیست . همه چیز گنگ و نامفهوم است . همه چیز رنگ سیاه و خاکستری به خودگرفته . باید زودتر بروم .. تو را بعد از خداوند به دست نیلوفرهای آبی مرداب زمان میسپارم . من میروم و همه ی سوال هایی که طی این چند سال برایم به وجود آوردی با خود به عمق قلبم که همیشه در آن جا جای عزیزترین کسانم بوده می برم . تو هیچ وقت ندانستی که من نا م تو را همیشه و همه جا در دل و بر زبان و در نگاه داشتم . چشمانم در جست و جوی نگاه تو .لب هایم در آرزوی آواز نام تو و دست هایم در اشتیاق دربرگرفتن آغوش گرم تو … سوخت و دم نزد . حالا دیگر تنها به این می اندیشم که خود را از این دنیای پر از ریا و تزویر رها کنم تا شاید در عالمی دیگر بتوانم عشق , محبت و صداقت را پیدا کنم .
0دیدگاه