نقد و بررسی
شطرنج عشقمشخصات
ناشر
نشرعلی
نویسنده
فریده ولوی
قطع کتاب
رقعی
نوع جلد
شومیز
سال چاپ
1389
نوبت چاپ
چهارم
تعداد صفحات
576
رمان شطرنج عشق نوشته فریده ولوی، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, داستان ایرانی, ادبیات داستانی
شطرنج عشق از پشت پنجره چشم به افق دوخته ام و کوچ پرستو ها را می بینم که هر چه دورتر می شوند بیشتر اوج می گیرند. به خود اندیشیدم به لحظه ها و سالهای از دست رفته که تلاشم برای به اوج رسیدن بوده ولی همیشه در لحظه اوج او مرا وادار به فرود کرده ،به سالهای غربتم می اندیشم که برای فرار از او درد غربت رت به جان خریدم ولی حالا بعد از سه سال باز به جای اولم برگشتم . نمی دانم او بیشتر گناهکار است یا من؟ نمی دانم چطور به او اجازه داده ام که با لحظه های عمرم چنین بازی کند،در حالی که او را مقصر می دانم ولی در اعماق قلبم اعتقاد دارم که می توانستم بارها خود را از دست او برهانم اگر… پرنده خیالم مرا به اولین روز دیدارم با پدر و مادرم بعد از سه سال دوری و غربت برد، ، وقتی سرزده و بدون خبر وارد خانه شدم هردو را بهت زده و حیران از بازگشتم دیدم و خود را به آغوش گرم و مهربانشان سپردم و غم غربت سه ساله ام را با جویبار اشکی که از چشمانم جاری بود تسکین دادم.
چه خوب بود آغوش مادر چه لذت بخش بود آغوش پدر و چه زیبا بود در محیط خانه بودن و بوی وطن را استشمام کردن.با صدای مادر به خود آمدم ،از اینکه سر زده و بدون خبر بازگشته بودم گله داشت.به سویش رفتم و زیباییش را بوسیدم و گفتم: مادر جان باور کنید یکدفعه خیال بازگشت به سرم افتاد. ولی مادر قانع نشد و در حالی که غر می زد گفت:اگه ما می دانستیم همه را برای استقبال تو خبر می کردیم ،اون از رفتنت که چنین بی خبر رفتی و این هم از امدنت. لبخند زدم و گفتم :تازه می خواهم خواهش کنم تا وقتی که خودم نگفته ام با هیچ کس در مورد بازگشتم صحبت نکنید.چون آمادگی دیدار هیچ کس را ندارم حتی آرمان و آذین. پدرم با تعجب پرسید:چرا؟ به چشمان مهربانش نگاه کردم و گفتم :چون در این سه سال آنقدر احساس غربت کرده ام که حس می کنم برای د یدار باید آمادگی کامل پیدا کنم ،در ضمن چون کارهایم در شرکتی که برایشان کار می کردم تمام نشده مجبور شدم آنها را همراه خودم بیاورم تا همین جا طرح هایم را تمام کنم و برایشان پست کنم برای اینکه در قبال آنها مسئل هستم و دستمزد آن را قبلا گرفته ام . با التماس خواهش کردم که یک مدت به من وقت دهند،پدر و مادرم با تعجب بهم نگاه کردند و بعد پدر رو به مادر گفتکه بهجت جان هر جور آفاق راحته همان کار را می کنیم و چنین شد که از بازگشتم هیچ کس خبر دار نشد تا دیروز که پدر ناراحت به منزل آمد گفت: آفاق اگه بدونی امروز چه شد؟
آقای محمودی تلفن کرد و مارا برای فردا ظهر به صرف نهار دعوت کرده البته ما تنها نیستیم بلکه همه فامیل و دوستان را دعوت کرده، وقتی علتش رو پرسیدم گفت: که به خاطر بازگشت آفاق جان بعد از سه سال قصد دارند میهمانیز بدهند.وقتی متعجبپرسیدم از کجا فهمیدید که آفاق برگشته خندید و گفت: امید گفته ، تازه دعوت تمام دوستان و فامیل را خودش بر عهده گرفته و فقط دعوت ما را به عهده آقای محمودی گذاشته است. با اینکه خودت را پنهان کردی حتی از آرمان و آذین ،ولی نمی دانم این پسره چطور فهمید؟الانه که خواهر برادرت زنگ بزننو گله کنند،البته خودت باید جوابگویشان باشی و عواقب کارت را بر عهده بگیری .
بعد در همان حالت به طرف تلفن رفت که به صدا در آمده بود.داشتم به امید فکر می کردم که هنوز یک هفته از بازگشتم نگذشته بازی دیگری را شروع کرده و با این کار خواسته اولین ضربه شست خود را بعد از سه سال نشان دهد که نگاهم به پدر افتاد ،در حالی که سرش را تکان می داد علامت داد تا نزدیک بروم .صدایش را می شنیدم که می گفت نه بابا جون حالش خوبه منتها این درخواست خودش بود ،من که نمی دونم چی بگم بیا با خودش صحبت کن.بعد گوشی را به طرفم گرفتو از آنجا دور شد.وقتی صدای آرمان را شنیدم با خوشحالی سلام و احوالپرسی کردم،گفت: آفاق تو هنوز از دست من ناراحتی ،فکر می کردم دیگر مرا بخشیده ای . نه آرمان جان،باور کن ناراحت نیستم فقط دلم می خواست مدتی در آرامش به کارهایم برسم و به محض تمام شدن آنها خودم همه شما را خبر کنم،باور کن مجبور بودم زودتر برگردم وگرنه بعد از اتمام کارهایم می آمدم که شما را هم ناراحت نکنم. آهی کشیدو گفت: خوب اشکال ندارد آفاق جون فقط کاش از آمدنت خبر داشتم تا وقتی امید خبر داد اینطور ما را متعجب نبیند. دوباره معذرت می خواستم و صحبت را به مهدیس کشاندم و بعد از مدتی با هم خداحافظی کردیم ،هنوز چند لحظه از قطع تماسمان نگذشته بود که دوباره صدای زنگ تلفن بر خواست .در حالی که در دل امید را لعنت می کردم گوشی را برداشتم و همانطور که انتظار داشتم صدای آذین را شنیدم که گله مند گفت: واقعا بی معرفت هستی آفاق ما باید خبر برگشت تو را از امید بشنویم؟
اولا سلا م خواهر خوشگلم ،دوما تو مگه امید را نمی شناسی، باور کن من هم دلایلی برای این کار داشتم و این امید هنوز نرسیده شروع کرده ولی فکر نمی کردم تو دیگه تحت تاثیر حرف های او قرار بگیری. خندید و گفت: کاری نکردم بفهمه که از این بی خبری ناراحت شده ام اگر چه آنقدر باهوشه که فکر کنم متوجه شده.وقتی زنگ زد و گفت ما را به افتخار برگشت تو دعوت کررده و با سکوت من مواجه شد،پرسید حتما می دانید که آفاق اومده ؟در حالی که تعجب کرده بودم پرسیدم اشتباه نمی کنید که او هم گفت نخیر اشتباه نمی کنم ،ولی فکر می کردم حالا که دیگه دکترا داره آداب معاشر ت را یاد گرفته در حالی که می بینم هنوز حتی به شما ها یک تلفن نکرده. بی خود کرد این حرف ها را پشت سرم زد، آذین جون باور کن آنقدر در این مدت درد غربت کشیدم که حال و روز درست و حسابی ندارم .می خواستم خودم را برای دیدنتون طوری آماده کنم که از خوشحالی سکته نکنم، خواهش می کنم اینقدر از دستم ناراحت نباش چون بعد از سه سال دوست ندارم اولین حرف ها و برخورد هایمان اینطور باشه.
برای مدتی هردو سکوت کردیم و بعد آذین گفت: به نظرم هر چه بوده دیگه گذشته ولی از اینکه فردا ظهر تو را می بینم خوشحالم چون فردا شب عازم هلند هستیم ،بالاخره بعد از چند سال تونستیم برنامه مان را جور کنیم و به دیدن خواهر فریبرز برویم .نمی دونی در این چند سال چقدر دوست داشت که پیشش برویم. آهی کشیدم و گفتم : نه آذین جون باید دیدارمان را بگذاری برای وقتی که برگشتی چون من فردا به این مهمانی که آقا امید برنامه اش را چیده نم آیم، بذار یک تنبیه برایش باشه. آذین با تعجب گفت: ولی پدر را چکار می کنی،می دونی که نمی توانی به پدر نه بگی … … افاق نمیدانی این لذت بخش ترین پیروزی است که تا به حال نصیبم شده است باور می کنی، وقتی حالت صورت و نگاه درمانده ات حتی در محل کار یادم می اید نمیتوانم جلوی خود را بگیرم و شروع می کنم به خندیدن و بقیه با تعجب نگاهم می کنند و فکر می کنند که من دیوانه شده ام. من با دلی پر از غم به عشق خود فکر می کنم و اگر امید بفهمد به جای شکست از احساس جدیدی که به او دارم ناراحتم و تنها نگرانیم از عشقی است که فکر می کردم به خاکستر نشسته ولی چنان گداخته و شعله ور شده که تمام وجودم را گرفته و من نگران ان روزی هستم که او بفهمد ان وقت است که تا اخر عمر به دیده حقارت مرا بنگرد…
0دیدگاه