نقد و بررسی
عشق ورژن 2015مشخصات
ناشر
نشرعلی
نویسنده
مهرنوش صفایی
قطع کتاب
رقعی
نوع جلد
شومیز
سال چاپ
1394
نوبت چاپ
اول
تعداد صفحات
264
رمان عشق ورژن 2015 نوشته مهرنوش صفایی، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, ادبیات ایران, ادبیات داستانی, رمان ایرانی, رمان کوتاه
خوب چشماتو باز کن دختر…. این اتاق همون جایی که بهش میگن دور راهی سرنوشت!
به سختی وکورمال کورمال چشم هام رو بارکردم … اما تنها چیزی که دیدم ،آینه بود وتصویر خودم …. مهندس گفت :
به این اتاق میگن اتاق آینه … من از انسی خدابیامرز توی همین اتاق خواستگاری کردم … پدر خدابیامرزم هم توی همین اتاق مادر مو عقد کرد .
معنی جملات مهندس رو نمیفهمیدم برای همین چرخیدم و سردرگم نگاهش کردم . مهندس با لبخند مبهمی گفت :
مگه نمیخواستی عروسو ببینی؟! تصویرعروس من ،توی این آینه هاست … حالا خوب نگاهش کن .
چشم های متعجبم دوباره دورتادور اتاق چرخید… مهندس بالحن ملتمسانه ای بی وقفه گفت :
میدونم که توخیلی جوونی ومن خیلی پیر، ولی من … من بهت قول میدم … قول میدم خوشبختت کنم ، طوری که حتی توی خواب هم ندیدی … من قبول دارم که همسن بودن ، مهمه .ولی ایمان دارم که چیزایی مهم تر از سن وسال هم هست که میتونه آدمارو خوشبخت کنه …. چیزای مهمی مثل عشق.
نمیدونستم چی بگم ، درواقع اون قدر جاخورده بودم و متعجب شده بودم که اصلا باورنمیکردم منظور مهندس از گفتن اون حرف ها حقیقتا همون چیزی بوده باشه که من درک کردم… برای همین فقط هاج وواج به دهن مهندس خیره مونده بودم وحرفی نمیزدم .مهندس باصورتی که حالا ازشدت شرم گل انداخته بود ادامه داد:
من پیرم امابهت قول میدم طوری باهات زندگی کنم که هیچ دغدغه ای بابت سن وسالم نداشته باشی … من پیرم اما بهت قول میدم همون طورعاشقت باشم که قلب جوون تو آرزو داره … دست رد به سینه من نزن …. من تنها کسیم که میتونه نردبون ترقی ات بشه و با مال و دلش توروبه همه آرزوهات برسونه .
هنوز هم مطمئن نبودم درست متوجه منظورمهندس شده باشم . برای همین باکلماتی که کش می آمدن پرسیدم :
منظورتون اینه که … من … من اون زنی ام که شما میخواین باهاش ازدواج کنین؟!
مهندس لبخند محزونی زد و گفت :
تو ، توی این اتاق به جز خودت ومن کسی رو میبینی؟
فرصت نشد چیزی بگم چون چند تقه به در خورد ودستی در اتاق رو بازکرد… مهندس بی اونکه بچرخه یا چشم ازمن برداره گفت :
بفرمایین
زنی که چند دقیقه پیش پایین دیده بودمش در رو باز کرد و همون طور که سینی شربت رو جلوی مهندس گرفته بود گفت :
مهندس ، صفر آقام اومد ، همین الان میاد خدمتتون .
مهندس به جای جواب زل زده به من گفت :
این خانم اسمش شمسیه . از وقتی یادم میاد تواین خونه بوده … تموم اون روزای جهنمی که انسی بد حال بود اگه کمک های شمسی وصفر نبود من قبل از انسی وا داده بودم . جواهری ان این زن وشوهر .
سرم گیج میرفت احساس میکردم توی اون اتاقی که هر آدم ، هزار آدم و هرتصویر تبدیل به صدها تصویر شکسته وکج و معوج میشه ، درحال فرو پاشی ام . پیشنهاد مهندس مثل تبری که ناغافل به تنه ی نازک درختی میزنند شوک زده ام کرده بود . برای همین از اتاق بیرون دویدم و باهمه توانم ازخونه مهندس فرار کردم
0دیدگاه