نقد و بررسی
لحظه ای با ونوسمشخصات
ناشر
نشرعلی
نویسنده
ر.اکبری
قطع کتاب
رقعی
نوع جلد
شومیز
سال چاپ
1395
نوبت چاپ
چهارم
تعداد صفحات
494
کتاب لحظه ای با ونوس نوشته ر.اکبری، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, داستان ایرانی, ادبیات داستانی
وقتی نگاه خیره ی مرا روی خود احساس کرد،سرش را بالا آورد و نگاهم کرد و پرسید:
په چرا نمی خوری خیلی خوشمزه اس…
تو ناراحت نیستی ؟
خندید ،مثل همیشه که می خندید ؛ با دهان پر شروع به حرف زدن کرد:
نه ،چرا باید ناراحت باشم؟
خوب…برای لیلی…تو خیلی آرومی بها،هیچ وقت این همه آروم نیستی ..
دوباره خندید،وقتی می خندید خوشکل می شد،بی اعتنا به من و انتظارم،غذایش را تمام کرد،برعکس او میلی به خوردن نداشتم،وقتی تکیه دادم و دست از غذا کشیدم،نگاهم کردو پرسید:
تو خوبی ؟
بها ؟ با من حرف بزن..
دستانش را روی میز قلاب کرد و گفت:
یه روز می گی خفه شو حرف نزن سرم رفت،یه روز می گی حرف بزن…من از دست تو چه کار کنم ؟
تو هر وقت این همه آرومی یعنی یه چیزی هست که داری پنهون می کنی ..
خندید و گفت:
پس تو همیشه یه چیزیت هست نه ؟
بلند شدم و گفتم:
خیلی خوب نگو..
مچ دستم را گرفت و گفت:
بشین بابا..نازک نارنجی..اصلا باورم نمی شه تو یه قُل من باشی..می گم…
می خوام هفتاد سال سیاه نگی…
خندید،اما دستم را رها نکرد،دوباره نشستم و به لب های او چشم دوختم،گفت:
تو هم بلدی این طوری حرف بزنی ؟
بها به جون مامان یه کلمه چرت و پرت بگی و مسخره بازی کنی من می رم…اون..
حرفم را قطع کرد و گفت:
چشم..
احساس کردم باز هم شوخی می کند،ایستادم و از میز قدمی دور شدم ،صدای بها بلند و جدی در گوشم پیچید:
من و لیلی زن و شوهریم..
یک لحظه تعادلم را از دست دادم و نزدیک بود با سر روی زمین ولو شوم،خودم را روی صندلی رها کردم،زل زدم به صورت جدی بهاالدین،این هم یکی دیگر از شوخی هایش بود؟نه نبود،نگاهش از هر زمان دیگری جدی تر بود،وقتی حیرتم را دید،گفت:
فهمیدی ؟
هیچ چیز در دنیا شاید تا به این اندازه باعث نمی شد تا من شوکه شوم،زبانم چسبید ته حلقم،قلبم انگار در مشتی نامرئی فشرده می شد،دست هایم را روی میز در هم قلاب کردم ،لب های کبود بها به لبخندی دلنشین از هم باز شد .گفتم:
تو شوخی می کنی بها؟
سرش را جلو آورد و گفت:
زن و شوهر بودن کجاش این همه تعجب داره ؟
لیوان آبی برداشتم و چند جرعه ای نوشیدم،دوباره زل زدم به بها،هنوز تبسم بر لبش بود،نگاهش را دور تا دور رستوران چرخاند و گفت:
جای خوبیه نه ؟
وقتی سکوتم و حالت نگاهم را دید گفت:
خدا خواست..دست من نبود..این همون نقطه بود که صفحه ی زندگی من و پر کرد و رنگی !
بها…یعنی …تو..ای وای…جون من راست بگو…یعنی..
خندید و دست گرمش را روی دستم گذاشت و گفت:
به جون مامان راست می گم…
همان لحظه فهمیدم که راست می گوید،پرسیدم:
اما…چطوری بها ؟ یعنی…
بینی اش را لمس کرد و گفت:
ببین..یه زن و مرد…می رن محضر…می دونی کجاست که ؟ یه آقایی هست اون جا که بهش می گن..حاج آقا..چندتا جمله ی عربی می خونه …کمی تشریفات داره بعد حلقه ها رد و بدل می شه بعدش اون زن و مرد می شن زن و شوهر!
بها جون من یه امشب رو جدی باش..محض رضای خدا..
خندیدو گفت:
خوب چه کار کنم؟ من موقع گریه ام خنده ام می گیره،چه طوری بگم باور کنی ؟ آهان..
رفتم تو حرفش و گفتم:
صیغه ؟
سرش را تکان داد و جواب داد:
نه ، دائم!
بعد ابروهای خوش فرمش را بالا برد و تکرار کرد:
زن…و….شوهر..
تو دیوونه ای …من..
0دیدگاه