نقد و بررسی
همسایه ماهمشخصات
ناشر
نشرعلی
نویسنده
بیتا فرخی
قطع کتاب
رقعی
نوع جلد
شومیز
سال چاپ
1394
نوبت چاپ
دوم
تعداد صفحات
672
![](https://gitamehr.ir/wp-content/uploads/2022/09/Asset-3.png)
کتاب همسایه ماه نوشته بیتا فرخی، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, ادبیات داستانی, داستان ایرانی
دود اسفند و بوی خوش آن ، کل محله را برداشته بود . جمعیت با شادی و شعارهای ” زنده باد ” ، قهرمان خود را تشویق می کردند . بالاخره در سمت عقب پژو پرشیای سیاه ، گشوده شد و مرد جوانی با لبخندی بزرگ و چهره ای که از شوق برافروخته شده بود در میان خیل عظیم استقبال کنندگان پا بر زمین گذاشت . همان دم قصاب محل گوسفندی مقابل پای قهرمان بر زمین زد و سر برید . مرد جوان تلاش کرد به آن صحنه نگاه نکند . از زمان کودکی هم دیدن چنان چیزی دلش را به هم می زد . به ناچار از روی خون گذشت و سعی کرد تصویر آن گوسفند بی چاره را به پس ذهن براند .
پسر بچه ها و مردان نوجوان و جوان محله و دوستان دور و نزدیکش او را در میان گرفته بودند و محمد و کیوان از دو طرف حمایتش می کردند تا بتواند از میان جمعیت عبور کند . بازار دیده بوسی و فشردن دست داغ شده و کم کم قهرمان مردمی حس می کرد از وجود آن همه فشار مردم نزدیک است آب لمبو شود . کمی دورتر، از میان پنجره های مشرف به کوچه و از پیاده رو های باریک ، دختران و زنان سرک می کشیدند تا بتوانند جوان خوش سیما و ورزشکار محبوب خودشان را بهتر ببینند . یکی ازمردان قوی هیکل از میان جمع خود را جلو کشید و در گوش مردی که از نظر جثه و اندام ، کم از خودش نداشت ، چیزی گفت . چشم امیر سعید خوب حرکت آن ها را دید و بی درنگ دست دور بازوی محمد انداخت و با تحکم گفت :
– نمی ذاری دست داوود هیکل بهم بخوره . فهمیدی !
محمد لحظه ای چشم چرخاند و متوجه شد دو مرد خود را به کنارشان رسانده اند . امیر سعید بازوی محمد را محکم فشرد . محمد خنده اش گرفت . چهار دست قوی زیر ران های امیر سعید رفت . او سعی کرد در میان فشار جمعیت عکس العملی نشان دهد . محمد عقب کشید و نگاه خشمگین امیر سعید را با خود برد . امیر سعید سر برگرداند تا از کیوان کمک بگیرد ولی او هم با لبخندی موذیانه داشت فاصله می گرفت . امیر سعید با نا امیدی آخرین تلاش هایش را کرد تا بتواند از دست مهاجمان فرار کند ، اما در حرکتی ناگهانی پاهایش از روی زمین کنده شد و روی شانه های پهنی جا گرفت .
نفسش داشت بند می آمد، اما حتی جرات اعتراض نداشت . فریاد ” مهرزاد قهرمان ” بلندتر و یک دست تر در گوشش پیچید و ترس از افتادن و مضحکه شدن باعث شد سعی کند کنترل خود را به دست بگیرد و ترس ازبی آبرویی وادارش کرد خشمش را فرو بخورد و با بدبختی ، لبخند و حرکات تشکر آمیزش را ادامه دهد .در همان اوضاع و احوال آشفته از دور دختری را دید که بی پروا نامش را جیغ می کشید و برایش دست تکان می داد . از حرص فکش منقبض شد ولی باز هم مجبور بود برای خیل طرفدارانش سر تکان دهد ! دختر وقتی او را متوجه خودش دید دست از جیغ زدن کشید و به جای آن خنده ای پر معنا سر داد و رو به دختر دیگری که کنارش ایستاده بود گفت :
– دیدی داوود هیکل دستورم رو اجرا کرد . نگفتم این پسره با این هیکل گنده خر خودمه !
دختر دیگر با قهقه جواب دوستش را داد .
– ای ول داری بابا ! فقط مواظب باش امیر سعید بعدا خونت رو نریزه .
– این فقط یه حال گیری کوچیک بود تا دیگه پاش رو از گلیمش دراز تر نکنه و بفهمه با مرجان خانوم نباید در بیفته !
– ولی گناه داره مرجان . بچه مون یه گل ملی زده و تیم رو برنده کرده . حقش نبود این طوری اذیتش کنی.
مرجان دستهایش را روی سینه چلیپا کرد و ابروهای سیاهش را در هم کشید.
– گناه ، من دارم که هشت سال تمومه به خاطرش دارم زجر می کشم .
– اووووه ! خوب می خواستی عاشقش نشی . اون که دنبالت نفرستاده بود .
دختر با عصبانیت به دوستش خیره شد .
– نکنه تو رو هم خریده ؟! اگه من رو نمی خواست می تونست روی خوش نشون نده . سه سال زندگیم رو براش گذاشتم . حالا آقا برام قیافه میاد و تازه یادش افتاده سرش خیلی شلوغه . انگار من بچه م ! حالیش می کنم یه من ماست چقدر کره داره . پاش بیفته آبروش رو جلوی باباش می برم تا اون بنده خدا فکر نکنه پسرش امامزاده ست !
دختر دیگر با نگرانی خودش را جلوتر کشید و دست او را گرفت تا آرامش کند .
– ای بابا چرا جوش میاری ؟ من یه چیزی گفتم حالا … مرجان خل نشی به حاج آقا چیزی بگی . امیر سعید می کشتت .
– به درک ! اگه بخواد ناتو بازی در بیاره حالش رو می گیرم . فکر کرده خبر ندارم دوستای تازه ش چه مهمونی های ناجوری می برنش . حاج آقا بفهمه بی چاره ش می کنه .
مرجان همان طور که حرف می زد چشمش به امیر سعید بود که حالا در آستانه ی در ورودی حیاط خانه شان قرار داشت و اگر از روی شانه های آن دو مرد پاین نمی آمد مسلما سرش به نرده ی بالای چارچوب می خورد . با وجود عصبانیت خنده اش گرفت . امیر سعید به پهلو خم شده و سعی داشت با ضربه های آرام و دوستانه از داوود هیکل بخواهد او را زمین بگذارد . مرد دیگر متوجه نرده ی بالای در نشده و داشت برای خودش جلو می رفت . حالا امیر سعید روی هوا کج شده بود و نزدیک بود بیفتد . از شدت عصبانیت رنگش کمی پریده بود اما همچنان سعی داشت خود را متعادل و آرام نشان دهد .کاملا حواسش بود که شاید بیشتر ازصد چشم ، فقط به او دوخته شده است . صدایش را بلند کرد تا از میان آن همه شلوغی و سر و صدا به گوش دوست داوود برسد.
– رفیق داری چی کار می کنی ؟! قربون مرامتون ، دیگه بذارینم زمین . گل زدن تو یه بازی دوستانه که این همه ریخت و پاش نداره .
مرد متوجه نشد و باز به سمت در رفت . امیر سعید مجبور شد دستهایش را به نرده ی بالای سرش بگیرد . مرجان پقی زد زیر خنده . محمد داشت از خنده منفجر می شد ، اما خودش را به او رساند تا کمکش کند . بالاخره دو مرد متوجه شدند نزدیک بوده سر قهرمانشان را به نرده بکوبند و با شرمندگی رضایت دادند او از در حیاط تا ساختمان خانه را روی پاهای ارزشمند خودش راه برود
0دیدگاه