نقد و بررسی
کابوس خانهمشخصات
ناشر
کتاب نیستان
نویسنده
داوود غفارزادگان
قطع کتاب
رقعی
نوع جلد
شومیز
سال چاپ
1397
نوبت چاپ
اول
تعداد صفحات
464
کتاب کابوس خانه نوشته داود غفارزادگان توسط انتشارات کتاب نیستان به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان ایرانی، داستان های کوتاه ایرنی
داوود غفارزادگان یکی از صاحبسبکترین نویسندگان انقلاب اسلامی است که در سالهای پس از پیروزی انقلاب نام خود را در محافل ادبی بر سر زبانها انداخت. شهرت ادبی او را جدای از چیرهدستیاش در نوشتن داستان کوتاه، باید در توانایی بالای او در انعکاس محیط و جغرافیای پیرامونی خود در داستاننویسی جست. او زاده کوهستان است؛ و روستا و زیست منحصر به فرد آن و نیز زندگی بومی، در ادبیات او سخت ریشه دوانده است. از سوی دیگر بخش قابل توجهی از زندگی او در تدریس و معلمی خلاصه شده است و به همین خاطر در داستانهای او میتوان همواره ردی از آنها را نیز دید.
در این دفتر داستان از آثار بسیار کوتاه او در اواخر دهه شصت که به طور عمده در آنها دغدغههای نویسنده در بازتاب موقیعت اجتماعی و سیاسی او به چشم میخورد دیده میشود تا داستان مشهور فال خون که پیش از این به زبان انگلیسی نیز ترجمه شده است. غفارزادگان در نگارش داستان کوتاه همواره نویسندهای چند بعدی بوده است. از سویی دغدغه فرم روایت برای او همواره یکی از دغدغههای اصلی در داستانپردازی بوده است و از سوی دیگر حضور تجربیات شخصی خود او در شکلدهی به محتوا و پلات داستانی.
- بخشی از متن کتاب
بازرس از ماشین پیاده شده بود، یک سینه بخشنامه را روی دلش میفشرد و با نوک پا باد چرخها را امتحان میکرد. وقتی آقای خدمتی را دید چهرهاش باز شد:
ـ بدجوری زرتش در رفته. یه سربالایی که میآید نفسش میگیرد.
آقای خدمتی برای اینکه حرفی زده باشد، با لبخندی ساختگی گفت: «شما که ماشاا… وسعتان میرسد، یه نوش را بخرید.»
بازرس با شنیدن حرفهای خدمتی سگرمهاش در هم رفت:
ـ چیچی را وسعتان میرسد؟! تاجر که نیستم. یه صنار دهشاهی هم که دولت میدهد، کوفت این یابوی پیر میشود. اداره هم که کاری به این کارها ندارد. فقط گزارش بازدیدها و غیبتها را میخواهد.
آقای خدمتی که از حرفهایش پشیمان شده بود، گفت: «صحیح میفرمایید، حقیقتش کار شما خیلی سخت است…»
بازرس حرف خدمتی را قطع کرد، یک دسته کاغذ از میان بخشنامهها جدا کرد و گفت: «اینها مال توست، بعد میخوانی. فعلاً کلاس را تعطیل کن، برویم!»
آقای خدمتی با تعجب ساعتش را نشان داد:
ـ اما هنوز دو ساعت از وقت کلاس مانده!
بازرس که داشت با در لق ماشین ور میرفت، حرفهای خدمتی را نشنید، اما وقتی دید او هنوز دَم در مدرسه ایستاده، از کوره در رفت:
ـ برای چه ماتت برده؟! کلاس را تعطیل کن برویم!
آقای خدمتی گیج شده بود و منظور بازرس را نمیفهمید. ناچار رفت کلاس و بچهها را فرستاد خانههایشان. هلهله بچهها که دور شد، احساس عجیبی به آقای خدمتی دست داد. یک لحظه فکر کرد که بازرس به هیئت گرگ درآمده و او را از هم خواهد درید. وقتی در مدرسه را قفل میکرد، افکار درهمبرهم و ناخوشایندی توی سرش چرخ میخورد: نکند کار دستم بدهد؟ از این مار هفتخط هرچه بگویی برمیآید. یکدفعه میبینی با آدم لج میافتد و گزارشهای خلاف مینویسد… اما من که کاری نکردهام؛ سرم به کار خودم است. تنهایی سه پایه کلاس را اداره میکنم. اگر بچهها درسشان ضعیف است، تقصیر من نیست. بابا ننهشان بیسوادند. تازه از مدرسه هم که درمیآیند، یک راست میفرستندشان چوپانی…
ـ چته اینقدر لفتش میدهی؟ در گاوصندوق که نمیخواهی ببندی.
با شنیدن صدای بازرس، خدمتی به خود آمد. زود در زهواردررفته مدرسه را چفت و بست کرد و رفت طرف جیپ بازرس.
ماشین که راه افتاد، دل آقای خدمتی تاپتاپ میزد. بازرس مدام دنده عوض میکرد و چالهچولههای جاده را رد میکرد. کمی که سرعت گرفت، انگار خاک عالم بلند شد و از درزها ریخت تو.
0دیدگاه