نقد و بررسی
کیمیاگرمشخصات
ناشر
نگاه
نویسنده
پائولو کوئیلو
مترجم
یولاند گوهرین
قطع کتاب
رقعی
نوع جلد
شومیز
سال چاپ
1402
نوبت چاپ
چهارم
تعداد صفحات
191
کتاب کیمیاگر نوشته پائولوکوئیلو ترجمه یولاند گوهرین توسط انتشارات نگاه به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان، داستان روانشناسی
کیمیاگر تلاش های یازده ساله نویسنده برای رسیدن به اکسیر جوانی است. ولی پس از قبول شکست در یافتن اکسیر جوانی، مسئله برای نویسنده به امری نمادین تبدیل می شود و حاصل آن کتاب پیش رو. حاصل این غوغا و تلاش بدانجا ختم می شود که اکسیر را باید در روح خود بیابیم؛ فقط هنگامی حقیقتی را می پذیریم که نخست در ژرفای روحمان انکارش کرده باشیم. نباید از سرنوشت خود بگریزیم، زیرا دست خداوند بی نهایت سخاوتمند است.
بخشی از متن کتاب
جایگه خوابی یافت. شولای چوپانی به هیچ کجای شب تیره نیاویخت بل به روی زمین و روی خاک گستردش. آرمید و کتابی را که چندی پیش تمام خوانده بود چونان بالشی انباشته از پر قو زیر سر نهاد. پیشتر زانکه خواب در ربایدش اندیشید زین پس باید کتابهای بزرگتر با ورق و برگهای بیشتری برای خواندن بیابد چرا که هم خواندن و به پایان بردنشان به درازا میکشید و هم گاه غنودن و خواب، بالش بهتری میشد فراهم آورد. از خستگی هرگز ندانست چگونه خفت و چسان خواب میان چشمانش نشست. آنگاه که دیده گشود هنوز گرگ و میش فلق بود و از سرخی بعد از سحرگه خبری نبود. سر سوی بالا کرد، از آسمانۀ فرو ریختۀ کلیسای ویران ستارگانی دید کز میان شکاف سقف چشمک میزدند. اندیشید: «کاش میشد لختی دیگر بخوابم.» هفتۀ پیش رؤیایی دیده بود و این بار نیز پیشتر از آنکه رؤیای به خواب دیده تمام شود و فرجامی خوش یابد بیدار شده بود.
خود را تکاند و برخاست. جرعهای از نوشاک میان بار و بندیلش سر کشید و چوبدست شبانی بر گرفت و آرام به بیدار کردن گوسپندانی پرداخت که هنوز چشم نگشوده بودند. او دریافته بود آنگاه که خودش خواب از دیده میراند بیشتر گوسپندان گلهاش هم بیدار میشوند و این همزمانی بیدار شدن برایش شگفت بود، تو گویی نیروی مرموز و ناشناختهای خواب و بیداری او و گله را به یکدیگر پیوند میداد. بعد فکر کرد چراکه نه، اکنون دو سالی میشود که من همراه اینان در جستوجوی آب و علف تازه گوشه گوشۀ این سرزمین درنوردیدهایم و به آرامی زمزمه کرد: «چنان خو کردهاند با من که هنگام خورد و خواب مرا میدانند.» از پس درنگی اندیشید نکند این اوست که با زندگی گله خو کرده است. زان میانه چند میش هم بودند که در بیدار شدن کاهلی میکردند، پس چوبدست شبانی نزدیکتر برد و به آرامی ضربهای نواخت و هر یک به نامی خواندشان تا که بیدار شوند و هوشیار. میدانست که حرفهایش را میفهمند و هم از این روی گاه میشد هنگام خواندن کتاب، صفحاتی را که بر دلش نشسته بود با صدای بلند برایشان بخواند و همان کار کند که نوای نی با گلۀ هراسان به دنبال سایه و آرامش. گاهی هم از تنهاییها و شادیهای زندگی شبانان و یا آنچه از خبرهایی که در شهرها پیچیده بود برایشان قصه ساز میکرد. از دو غروبگاه پیش اما حکایت دگر شده بود و فکر و سخن او با گلهاش، گفتن از دوشیزهای بود که در قصبهای میزیست با چهار روز راه مانده تا بدانجای. آن دختر فرزند تاجر پارچه و پشمینهای بود که در شهر حجرهای داشت و او تنها یک بار او را دیده بود و آن هم پارسال.
0دیدگاه